eighteen

4K 693 445
                                    

"...باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد..."

حس کرد صدای ارومی از پذیرایی شنیده شد . کتاب رو از جلوی صورتش کنار کشید و گوش تیز کرد

اما چیزی نشنید .

"چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟..."

اینبار صدای ناله به صدای دادی تبدیل شد که واضح به گوشش رسید

کتاب رو روی تخت پرت کرد و از جاش بلند شد

فضای خونه تاریک بود

محتاط به سمت پذیرایی رفت و توی مسیر چراغ های خونه رو روشن کرد

نگاهش روی زین ثابت موند

به خودش می‌پیچید و اخم غلیظی روی پیشونی ش بود

مردد بود که جلو بره یا نه اما با دادی که زین زد کنار مبل ایستاد روی صورتش خم شد و به آرومی گفت

ل-زین...بلند شو داری خواب میبینی

اما زین خیلی دورتر از اون جا بود.

کمی بلند تر صداش کرد اما جز تکون های بدنش چیزی تغییر نکرد

دست راستش رو آروم کنار بازوش گذاشت و لمسش کرد سعی کرد با تکون دادن و صداش کردن بیدارش کنه

و در نهایت زین از جا پرید و صاف نشست نفس نفس میزد و چشماش طوری اطراف رو نگاه میکردم انگار که چیز دیگه ای جز اونچه که بود رو میدید

ل-هی هی...خوبی پسر؟

با شنیدن صدای لیام سرش رو به طرف لیام چرخوند و کم کم فضای اطراف صورت لیام براش رنگ واقعیت گرفتن

ز-من...چرا اینجا...

لیام به صورت رنگ پریده ش نگاه کرد هنوز میتونست وحشت کابوس رو توی صورتش ببینه

Versa  /ziam/Onde histórias criam vida. Descubra agora