Author's note

3.2K 496 187
                                    




فقط چندتا حرف دل نویسنده در قالب کلمات

امیدوارم سطر های داستان خودشون گویای همه ی زوایا و جنبه ها باشن که اگر غیر از این باشه هر حرف دیگه ای اضافه ست .

اما دلم میخواست راجع به این فاصله ی زمانی از زندگی زیام ورسا و همه ی آدما های دورشون که چپتر های الان دارن روایت میکنن چندتا نکته رو بگم و ایده ی پشتش رو براتون شرح بدمو امیدوار باشم تصمیمات همه ی کاراکتر ها توی ادامه ی داستان رو کمی قابل درک تر بکنه

اولین ایده و حرف اینه که ورسا با تمام فن فیکشن بودنش سعی داره انعکاسی از

واقعیت باشه

یعنی سعی داره درست مثل دنیای واقعی یه دنیای خاکستری رو به نمایش بذاره.

با آدم های خاکستری

هیچ کاراکتری اینجا سفید نیست و در مقابل هیچ نقشی کاملا سیاه و منفی نیست.

هیچ آدمی مخصوصا زین و لیام داستانمون پرفکت نیستن و هرکدوم توی بخشی دچار سردرگمی و گاها تصمیم های اشتباه میشن

برای مثال بازخورد و دید هممون اوایل یه شخصیت پرفکت برای لیام داستان بود

اما به تدریج متوجه شدیم ترس های خودش رو داره و گاها حتی تصمیم هایی میگیره که همه رو تحت شعاع قرار میده صرفا به خاطر حساسیت ها و لغزش هاش

که در ادامه بیشتر با این مسئله مواجه میشیم

یا راجع به زین مون؛  این آدم به نظر بی قید و بند و رها میومد و آدمی نا آشنا با احساسات بود اما با جلوتر اومدنمون اون بخش شکننده و احساساتی وجودش رو دیدیم و حتی اون بخش قویو مسئولیت پذیرش که بیشتر هم باهاش آشنا میشیم

شخصیت هایی مثل نیکول یا آنا یا عموی لیام یا حتی فلورا شخصیت های منفی و سیاهی نیستن و منتظر باشید که با جلوتر رفتن اونا هم بخشی از وجودشون رو براتون به نمایش بذارن کهانتظار نداشتید

درست مثل واقعیت زندگی هامون که هیچ هیچ آدمی وجود صد در صد سیاه نداره. فقط گاهی قضاوت ها و محدودیت ها این مرز ها رو جا به جا میکنه.

صرفا به دید انسان بهشون نگاه کنید و بهشون فرصت خطا و جبران بدید

نه یه سری فاکتور های ثابت به عنوان نقش های منفی یا مثبت داستان.

مسئله ی دیگه راجع به پایان داستان

خب خیلی مونده...خیلی!

اما چیزی که اینروزا زیاد می‌پرسید همون بحث همیشگی هپی عند و ایناست

حق میدم! واقعا میدم

البته برای هر کسی که داره یه داستانی رو با جون و دل براتون روایت میکنه قطعا شیرین نیست که از تمام گوشه ها داستان بگذرید و به تهش چشم بدوزید

اون دوست داره با داستان زندگی کنید

اما خب میخوام یه جواب به این سوال بدم برای کل داستان

هیچ چیزی تحت عنوان پایان کاملا خوب یا برعکسش وجود نداره

چون هیچوقت همه چیز کامل به سرانجام نمیرسه

و حتی نمیتونیم اینجا کامل زندگی شخصیت ها رو تا نفس آخر براتون بگیم صرفا با بخشیش همراه میشیم

پس پایانی وجود نداره اصلا

اما منم مثل شما تو این فندوم با دراما ها اذیت میشم با دیدن اذیت شدن آیدل هام عذاب کشیدم

فکر نمی‌کنم که لزومی داشته باشه این دنیای فانتزی رو که می‌سازیم تو داستانامون همیشه تلخ کنیم درست مثل واقیعت

فقط دوست دارم یه نقطه عطف باشه

دوست دارم تهش یه چیزی توی ذهنتون بمونه که بگه با تمام سختی ها یه سری آدم ها که دور از واقعیت هم نیستن جنگیدن و حداقل یه چیزایی رو برای خودشون نگه داشتن

شاید دور از ذهن به نظر برسه این حرفم اما هممون با درصد های مختلف با زندگی دست و پنجه نرم کردیم یه شبایی داد زدیم تو دلمون گفتیم "بسه دیگه نمیتونم " و...

من اون شب ها رو برای شخصیت های داستانم مینویسم و به تصویر میکشم اما تسلیم نشدنشون رو هم به تصویر میکشم

شاید یه جایی به روزی با فکرشون توی یه شرایط سخت یه لبخند زدیم یا یه حس بهتر گرفتیم

پس نه...وقتی داستان به خط آخر برسه قول میدم هیچکدومتون اون غم رو توی وجودتون حس نکنید

با داستان همراه شید فقط

مثل تجربه های گذشته (اگر کارهای قبلی رو خوندید) یه جایی میرسه ازتون میخوام بهم بگید ادامه شو میخواید یا نه و تصمیم میگیریم که داشته باشیم یا نه (احتمالا)

اما هیچ تصمیمی به منزله ی پایان زندگی ورسا نیست

میتونید زندگی آدم ها رو اونطور که دوست دارید توی گوشه های ذهنتون ادامه بدید

حرف آخر اینکه اگر شما ها هر حرف دیگه ای راجع به شخصیت ها داستان یا هرچیزی دارید یا هر سوالی اینجا جاشه

به زودی یه چنل میزنم اونجا راحت تر حرفاتون رو رد و بدل کنید و منم چیزای بیشتری به اشتراک میذارم راجع به مشترکاتمون.

Versa  /ziam/Where stories live. Discover now