حرکت انگشتهای بلندش رو بین موهاش حس میکردبیدار بود اما حس خوش خواب صبحگاهی وقتی به بدن گرم لیام چسبیده بود مانع از باز کردن پلک هاش میشد
زیر لب نامفهوم لب زد
-لیام...
حرکت لب های لیام روی پوست گونه ش حس خوبی داشت
ل-بله؟
ز-بذار بخوابم
ل-باشه عزیزم. پس من میرم خونه
بوسه ی آرومی روی شقیقه ی زین زد و خواست از روی تخت بلند بشه که زین مانعش شد
ز-خیلی خب بیدار شدم نمیخواد بری
اخمی کرد و به حالت نشسته در اومد اما چشماش هنوز بسته بود
لیام آروم خندید
ل-صبح به خیر
زین سرش رو تکون داد و از بین پلک هاش به صورت لیام نگاه کرد
اثر خواب توی صورتش نبود و این یعنی خیلی وقت بود بیدار بود
ز-صبح مگه میشه به خیر باشه دلت خوشه
لیام دستاشو دور کمر زین حلقه کرد و چونه شو روی شونه ی زین گذاشت
زین لبخندی زد
ز-برم دوش بگیرم میام . جایی نرو .
حمام صبحگاهی زین ده دقیقه بیشتر طول نکشید وقتی بیرون اومد لیام جلوی کمدش ایستاده بود
زین همینطور که با حوله ی کوچیکی موهاش رو خشک میکرد پشت سر لیام ایستاد
ز-چیه ؟
ل-داشتم فکر میکردم برای ابیزا لباس گرم داری ؟
ز-مگه سرده اونجا
ل-خب کریسمس همه جا سرده زین
ز-نمیدونم من که نرفتم بدونم چقدر سرده . داشتم حالا ؟
ل-نه ! باید بریم خرید
ز-اها !
وقتی لیام چرخید زین به کانتر تکیه داده بود و میخندید
ز-مگه من گفتم میام که تو فکر لباسی لیام ؟
لیام بی حرف بهش نگاه میکرد که قهوه ی گرم رو مزه مزه میکرد
شونه ای بالا انداخت و زیر نگاه یک دنده ی لیام سیگاری از روی کانتر برداشت
چندبار فندک زد و تلاش کرد روشنش کنه اما لیام سمتش اومد و فندک رو از دستش گرفت
همونطور که شعله رو زیر سیگار زین گرفت گفت
ل-اذیت میکنی زِِد ...اذیت
خواست عقب بره اما زین بازوشو گرفت و اونو نزدیک خودش نگه داشت
ز-پرواز کی بود.
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم