با صدای زنگ گوشی نگاهش رو از تی وی گرفت و به گوشی داد
اسم نایل . ه روی صفحه بود
عینکش رو دراورد و گوشی رو جواب داد
ل-صبح به خیر مرد
ن-سلام لی . خوبی
ل-مثل همیشه . اماده شم ؟
ن-نه نیازی نیست بیای امروزم . خبر خوش .
لیام ابروهاشو درهم کشید
ل-امروز هم نیومده ؟
ن-نه امروز هم از اقای مالک خبری نشد . میتونی به استراحتت بپردازی
لیام مکث کرد و طبق عادت همیشگیش موقع حرف زدن با تلفن با اولین وسیله ای که مقابلش بود بازی کرد
ل-نایل ...هیچ سراغی ازش گرفتی ؟
ن-از زین ؟ اره زنگ زدم گوشیش اما جواب نمیده
ل-شاید باید بری خونه ش . این چهارمین روزه که بی خبر نیومده
ن-برای ادمی به شخصیت اون عجیبه ؟ بیخیالش لی . این مسئولیت خودشه بالاخره پیداش میشه از تعطیلاتت لذت ببر
ل-حرفی نیست . فقط یکم حس بدی دارم
ن-عجیبا غریبا . بیکاری بهت فشار اورده ؟! داستان چیه تا چند روز پیش ناراضی بودی از شرکت اومدنت
ل-چیز خاصی که نمیگم فقط به نظرم اون یه پسر خیلی جوونه که گاهی نیاز به یکم مراقبت داره این غیب شدنش شاید یکی از اون موقعیت هاست .
ن-احساس پدریت رو برای بچه ی خودت خرج کن لیام ! من دفعه دیگه یه سوراخ رو اون کاندوم های ...
ل-نایل ! دهنت رو ببند
نایل با خنده جواب داد
ن-خیلی خب . از روزت لذت ببر . میبینمت فعلا
ل-میبینمت
گوشی رو روی زانوش گذاشت
اخم بین ابروهای پرپشتش هنوز بر طرف نشده بود .
پاهاشو زیر بدنش جمع کرد و عینکش رو دوباره زد و به سریالی که پخش میشد مشغول شد
اما به پنج دقیقه نکشید که از جاش بلند شد و تی وی رو خاموش کرد
از چیزی که به نایل گفت منظور داشت . راجع به این غیبت بی خبر زین واقعا حس بدی داشت
و اتفاق هایی که توی گذشته افتاده بودن هر بار که حس بدی داشت برای خواهر هاش این حق رو به خودش میداد که لباس بپوشه و از خونه بیرون بزنه
این وقت روز مسیر های بین شهری خلوت تر از هر زمان دیگه ای توی لندن بودن و لیام بیست دقیقه بعد درست جلوی در بزرگی که دفعه پیش زین رو پیاده کرده بود ترمز کرد
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم