یقه ی پیرهن پشمی شو بالا آورد تا گردنش از سوزش باد محافظت کنه
برخورد ته ریش هاش با پوست گردنش حس خوبی بهش نمیداد
از این موهای زبر کوچولو متنفر بود اما خیلی دیر بیدار شده بود و وقتی برای شیو نداشت
نگاه های آدم ها روی خودش حس میکرد از وقتی که وارد اون محله شده بود توی محله ای که ساختمان شرکت اونجا بود
پسر هیپستر که با اسکیت برد از کنار کارمند هایی توی لباس فرم مرتب رد میشد و گاها خمیازه های بلند میکشید
رو به روی ساختمان ایستاد و اسکیت بردش رو که طراحی روش کار خودش بود زیر بغل زد و سمت ورودی رفت
هنوز پاشو از چارچوب رد نکرده بود که مردی با لباس فرم نگهبان جلوشو گرفت
-کارتون چیه آقا؟
زین صورتش رو با مکث سمت مرد سیاهپوست برگردوند
ز-نمیدونم خودمم
-شما نمیتونید وارد شید. حداقل باید بگید با کی کار دارید و من تماس بگیرم ببینم که...
مرد کمی فاصله گرفت و از بالا به پایین به زین نگاه کرد زین بی علاقه خمیازه ای کشید
-من تو رو میشناسم تو همون...
مرد جلو اومد و بازو زین رو با شدت گرفت
-همون فراری ِ دیروزی هستی
ز-اشتباه گرفتی
ابروهاش درهم پیچیده بود و آثار نگرانی کمی توی چهره ش پدیدار شد
ز-من اینجا رئیستم مثلا بابا
مرد بازوی زین رو به جلو کشید
ز-خیلی خب دستت رو بکش. میگم من نیستم دیگه حرف نمیفهمی تو؟
-خودتی هزار بار فیلم رو زیر رو کردم نمیذارم در بری اینبار
زین ثابت ایستاده بود دستش رو به شتاب عقب کشید
ز- دست به من نزن تا با همین نزدم صورتت رو بیارم پایین
و اسکیت بردش رو سمت مرد نشونه گرفت اما صدایی که از داخل ساختمان اومد مانع ادامه بحث شد
-چه خبره اینجا
زین و نگهبان هر دو سمت لیام برگشتن
لیام با قدم های بلند جلو اومد و بین زین رو نگهبان ایستاد
کاپ پر از قهوه ای دستش بود و دست دیگه ش رو توی جیبش فرو برده بود
ل-سلام آقای مالیک.
اتیکت روی پیرهن نگهبان رو خوند
ل-و برنارد. مشکل چیه؟
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم