forty seven

4.7K 661 632
                                    




هنوز پلک هاش بسته بودن و طبق ناخودآگاه مغزش راه اتاق به آشپزخانه رو طی کرد

فکر می‌کرد لیام رو اونجا پیدا میکنه اما وقتی چیزی ندید به سمت اتاق دیگه رفت

صدای نفس زدن های لیام هنوز نرسیده به اتاق به گوشش می‌رسید

به چارچوب در تکیه داد و پاهای برهنه شو به هم تکیه زد

لیام با تمرکز مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزون شده از سقف اتاق بود

شلوار ورزشی و زیر پوش جذب هم رنگش خیس از عرق بودن و باند قرمز محکم دور مچش پیچیده شده بود

زین خمیازه ای کشید و لیام رو متوجه خودش کرد

دست از کار کشید و همونطور که مشغول راه رفتن شد تا نفسش مرتب بشه گفت

ل- عصر به خیر عزیزم.

ز- خوابم میاد هنوز...

جلو رفت و مشغول باز کردن باند دور دست لیام شد

ز- چطور اصلا حال داری بعد دیشب بیای اینطوری مشت پرت کنی اینور و اونور؟ 

لیام کوتاه خندید و شونه ای بالا انداخت

ل- دیشب! شب جالبی بود...

زین لبش رو گاز گرفت و عقب کشید

البته که باید توضیحاتی به لیام میداد.

ز- میرم یه آبی بزنم به صورتم تو هم کارت تموم شه

عقب گرد کرد و خواست از اتاق خارج بشه که لیام صداش کرد

به سمتش برگشت و دید لیام همونطور که پشت بهش ایستاده خم شد و بطری آبی برداشت

ل- یه چیزی بخور هنگ اور نباشی اینقدر.

زین زیر لب گفت

" که بازجویی شروع بشه"

بعد با صدای بلندتر ادامه داد

ز- دوش باید بگیرم

ل- تی شرت تنت هم شاید بخوای بندازی تو سبد حموم

زین نگاهی به تی شرت سفیدش کرد و لکه ی نه چندان کوچیک روش باعث تعجبش شد

ز-چیه این

ل- احتمالا کام!

زین با تعجب بیشتر به لکه نگاه کرد و زیر خنده زد

ز- چطوری خونه رو تمیز کردی در عجبم من

ل- سختی های خودش رو داشت

سرش رو به طرفین تکون داد و همونطور که می‌خندید سمت حمام رفت

ساعتی بعد وقتی زین دوباره به پذیرایی خونه پا گذاشت هنوز موهاش مرطوب بود و حوله ی کوچیک سفید رنگی روی سرش انداخته بود

Versa  /ziam/Onde histórias criam vida. Descubra agora