≈ Chapter Six

1K 237 32
                                    


" لوییییی ! لوییییی ! لوییییی ! لوییییییییی ! "هم تیمی هام خوشحالی کردن که من اخرین امتیاز مسابقه رو به دست آوردم ، وقتی فقط چهار ثانیه تا سوت پایان باقی مونده بود.


12 به 7


ما بردیم !


مردای هیکلی اومدن دور منو ، به همدیگه یه بغل گروهی گنده دادیم . حتی سرمربی مون هم اومد ! به سکوها نگاه کردمو خواهرامو دیدم که با پری ، جسی و لارن دارن تشویق مون می کنن .


یه لبخند گنده میزنم که حتی لپ هام درد میگیرن . بعدشم دارم سرمربی های دو تا از کالج ها رو می بینم ؟


فکر کنم آره .


ایستادن و برامون دست میزنن ، با سر تکون دادناشون کارمونو تایید میکنن . یه بار دیگه به دور و برم نگاه انداختمو چیزی رو دیدم که اصلا نمیخواستم ببینم .


هری داره با دوست دخترش حسابی حال میکنه ، دختره عین فاحشه ها می مونه .کاملا معلومه دانشجوی کالجه و حدودای بیست و دو سالشه ؛ و هری فقط نوزده سالشه ! این شرم آوره !


فوری رومو برمی گردونم و از بغل بچه ها خودمو جدا میکنم و میرم سمت رختکن . وقتی میرسم اونجا یه نفس عمیق می کشم و سعیمو میکنم که اشک هام جاری نشن .


وقتی یاد اون خاطرات زیبا و شگفت انگیزی که وقتی من یه مسابقه رو می بردم  یا وقتی هری تو بیسبال برنده میشد ، میافتم ؛ قلبم درد میگیره .


اون همیشه منو جلو تمام مدرسه می بوسید ، وقتی همه هورا می کشیدن و عکس مینداختن . بعدش میرفتیم به اون دریاچه کوچیک و یا عشق بازی ملایمی داشتیم یا یه به فاک دادن خوب .


انقدر با کمدم ور رفتم تا بالاخره تونستم بازش کنم . شلوار جین تنگم و سوییشرت مدرسه رو برداشتم و سریع تنم کردم ، کمدمو بستم و قفلش کردم .


معمولا لباس ورزشیمو میبرم خونه و میشورمش .


از رختکن میام بیرون و میرم سمت سکوها ، آماده تماشای مسابقه راگبی میشم . کنار دخترا میشینم و میشنوم که بهم تبریک میگن ، ولی تمام ذهن و قلبم روی چیز دیگه ایه .


دارم می بینم که هری هنوز مشغول هل دادن زبونش تو گلوی دوست دخترشه . چندشم میشه و یاد اون شبی میفتم که اونا رو برای اولین بار با هم دیدم .


مربی اندرسون سر هری داد میزنه که پاشه لباسشو عوض کنه و برای بازی آماده بشه . انگار هری اصلا نمیشنوه ، چون آقای اندرسون مجبور میشه بیاد و خودش اونا رو از هم سوا کنه و هریو به طرف رختکنا هل بده و بهش چشم غره بره .


سرمربی هم درست به اندازه من ناراحته .

.

.

.

.


★‌دست هاشو پشتش گره میکنه و تو عرض اتاق قدم میزنه

با چهره ای خنثی و بدون هیچ احساسی

: ‌که اینطور!!!

حالا دیگه حرف و خواهش های منو به هیچ جاتون میگیرین! ‌

هیچکس،‌ دقیقا هیچکس

حتی یه قدمم برنمیداره! !

اونم برای چیزی ب سادگیه چندتا تگ کردن! !

باشه!

در ایز نو پرابلم

NO PROBLEM AT ALL


アタシハダアレ

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now