یکی دیگه لویی . یکی دیگه . تو میتونی تومو تاملینسون .
چه معنی بی ربطی .
دوییدم سمت دروازه و توپو شوت کردم .
" کامان ! بجنب ! " زیرلب مابین نفس نفس زدنام گفتم . چشمام از خوشحالی گرد شد وقتی توپ تو دروازه رفت و محکم به تور خورد .
مردم رو سکوها هورا کشیدن ، جیغ زدن و خوراکی هاشونو تو هوا پرت کردنو ایستاده برام دست زدن .
هم تیمی هام دوییدن سمتم و اسممو کشیده صدا زدن . چشم هام پر اشک شدن وقتی فهمیدم امشب اخرین شبیه که من کنار این بچه هام .
امشب اخرین مسابقه است . یعنی اخرین باریه که من قبل رفتن به کالج فوتبال بازی میکنم . اخرین باری که من رو این زمین قدم میزارم .
وقتی دیدم هم تیمی هام هم دارن گریه میکنن ، اشک های منم دراومدن . اشک های غم و شادی . من انجامش دادم . مربی های کالج ها واقعا تحت تاثیر به نظر میان .
" عاشقتونم بچه ها " نایل با صدای خشداری فریاد کشید و همه رو تو یه بغل گروهی کشید . این بچه ها برای همیشه تو قلب من می مونن .اونا بهترین هم تیمی هایی هستن که من تو عمرم داشتم .
.
.
.
" مراسم فارغ التحصیلی فقط دو هفته دیگه است " مامانم با خوشحالی هورا کشید و با یه لبخند زیبا که رو صورتش نشسته بود دست زد . " پسر کوچولوی من حالا دیگه حسابی بزرگ شده " گریه اش گرفت .
قربون صدقه مامانم میرم و محکم بغلش میکنم . خواهرام با خوشحالی می خندن و من این طرف سعی دارم مامانمو آروم کنم .
" مامانی من بهت سر میزنم باشه ؟ هر روز بعد کالج بهت زنگ میزنم . عاشقتم ، ممنون که منو تو همه چیز حمایت کردی " ته حرفام پیشونیشو محکم می بوسم .
اون شب من و خونوادم یه عالمه خوش گذروندیم . با همدیگه یه عالمه عکس گرفتیم و نشستیم عکس های بچگیامو نگاه کردیم ؛ که اخرش بیشتر اشک مامانمو در آورد . اشک هایی از جنس شادی و غم .
.
.
.
" پس کدوم کالج میخوای بری ؟ " مامانم با یه ابرو بالا داده ، فنجون چایی شو رو میز گذاشت و ازم پرسید .
" می خوام برم دانشکده لندن . اونا واقعا مراسم ها و رقابت های ورزشی خوبی دارن . بیشتر بچه های مدرسه ام میخوان برن اونجا " براش توضیح دادم .
یه جرعه از چایی اش خورد و سرشو در تایید حرفم تکون داد . " فردا میریم خونه جوانا اینا .... "
" اما ... "
" اما بی اما ! فردا همگی میریم ؛ که شامل خواهرت هم میشه " با یه نگاه عبوس و خشک تصمیمشو اعلام کرد . نفسمو صدا دار و از رو کلافگی دادم بیرون و سرمو محکم به میز کوبیدم .
" تقصیر توعه که بهش خیانت کردی هری . من فکر می کردم بهتر از اینا بارت آوردم " حرفش باعث شد حس بدی پیدا کنم .
چرا همچین حرفی رو میزنه ؟ تو نمی تونی همچین چیزی رو به پسره خودت بگی ! من میدونم که کار وحشتناکی کردم ولی معنیش این نیست که اون میتونه ازم متنفر باشه .
" من واقعا از لویی خوشم میومد " مکث کرد
" منظورم اینه ، هنوزم میاد . اون بچه خوبیه هز . تو اونو ازش گرفتی ، تو همه چیو ازش گرفتی " گفت و از جاش بلند شد و رفت اتاق نشیمن .فکر میکنم اون درست میگه ولی
برای من اهمیتی نداره ..
.
.
.
.
.
های اوری بادی
بزارید بهتون بگم که ننه های لری تو این فنفیک
یه تخته شون نصفه نیمه کمه!و میبینم که زیر زیرکی از مهربونی من
استفاده میکنین ووت نمیدینراستی ی سوال من بین پارگراف ها فاصله میدم ولی کامنتا رو نمیتونم بند بند ببینم
راه حلی سراغ دارین ؟
アタシハダアレ
![](https://img.wattpad.com/cover/163576010-288-k657913.jpg)
YOU ARE READING
Make You Mad [Persian Translation]
Fanfiction"عصبانیش کن! " All Right Reserve To @louissmolbean