≈ Chapter Twelve

921 202 51
                                    

یکی دیگه لویی . یکی دیگه . تو میتونی تومو تاملینسون .

چه معنی بی ربطی .

دوییدم سمت دروازه و توپو شوت کردم .

" کامان ! بجنب ! " زیرلب مابین نفس نفس زدنام گفتم . چشمام از خوشحالی گرد شد وقتی توپ تو دروازه رفت و محکم به تور خورد .

مردم رو سکوها هورا کشیدن ، جیغ زدن و خوراکی هاشونو تو هوا پرت کردنو ایستاده برام دست زدن .

هم تیمی هام دوییدن سمتم و اسممو کشیده صدا زدن . چشم هام پر اشک شدن وقتی فهمیدم امشب اخرین شبیه که من کنار این بچه هام .

امشب اخرین مسابقه است . یعنی اخرین باریه که من قبل رفتن به کالج فوتبال بازی میکنم . اخرین باری که من رو این زمین قدم میزارم .

وقتی دیدم هم تیمی هام هم دارن گریه میکنن ، اشک های منم دراومدن . اشک های غم و شادی . من انجامش دادم . مربی های کالج ها واقعا تحت تاثیر به نظر میان .

" عاشقتونم بچه ها " نایل با صدای خشداری فریاد کشید و همه رو تو یه بغل گروهی کشید . این بچه ها برای همیشه تو قلب من می مونن .اونا بهترین هم تیمی هایی هستن که من تو عمرم داشتم .

.

.

.

" مراسم فارغ التحصیلی فقط دو هفته دیگه است " مامانم با خوشحالی هورا کشید و با یه لبخند زیبا که رو صورتش نشسته بود دست زد . " پسر کوچولوی من حالا دیگه حسابی بزرگ شده " گریه اش گرفت .

قربون صدقه مامانم میرم و محکم بغلش میکنم . خواهرام با خوشحالی می خندن و من این طرف سعی دارم مامانمو آروم کنم .

" مامانی من بهت سر میزنم باشه ؟ هر روز بعد کالج بهت زنگ میزنم . عاشقتم ، ممنون که منو تو همه چیز حمایت کردی " ته حرفام پیشونیشو محکم می بوسم .

اون شب من و خونوادم یه عالمه خوش گذروندیم . با همدیگه یه عالمه عکس گرفتیم و نشستیم عکس های بچگیامو نگاه کردیم ؛ که اخرش بیشتر اشک مامانمو در آورد . اشک هایی از جنس شادی و غم .

.

.

.

" پس کدوم کالج میخوای بری ؟ " مامانم با یه ابرو بالا داده ، فنجون چایی شو رو میز گذاشت و ازم پرسید .

" می خوام برم دانشکده لندن . اونا واقعا مراسم ها و رقابت های ورزشی خوبی دارن . بیشتر بچه های مدرسه ام میخوان برن اونجا " براش توضیح دادم .

یه جرعه از چایی اش خورد و سرشو در تایید حرفم تکون داد . " فردا میریم خونه جوانا اینا .... "

" اما ... "

" اما بی اما ! فردا همگی میریم ؛ که شامل خواهرت هم میشه " با یه نگاه عبوس و خشک تصمیمشو اعلام کرد . نفسمو صدا دار و از رو کلافگی دادم بیرون و سرمو محکم به میز کوبیدم .

" تقصیر توعه که بهش خیانت کردی هری . من فکر می کردم بهتر از اینا بارت آوردم " حرفش باعث شد حس بدی پیدا کنم .

چرا همچین حرفی رو میزنه ؟ تو نمی تونی همچین چیزی رو به پسره خودت بگی ! من میدونم که کار وحشتناکی کردم ولی معنیش این نیست که اون میتونه ازم متنفر باشه .

" من واقعا از لویی خوشم میومد " مکث کرد
" منظورم اینه ، هنوزم میاد . اون بچه خوبیه هز . تو اونو ازش گرفتی ، تو همه چیو ازش گرفتی " گفت و از جاش بلند شد و رفت اتاق نشیمن .

فکر میکنم اون درست میگه ولی
برای من اهمیتی نداره .

.

.

.

.

.

.


ه

ای اوری بادی

بزارید بهتون بگم که ننه های لری تو این فنفیک
یه تخته شون نصفه نیمه کمه!

و میبینم که زیر زیرکی از مهربونی من
استفاده میکنین ووت نمیدین

راستی ی سوال من بین پارگراف ها فاصله میدم ولی کامنتا رو نمیتونم بند بند ببینم

راه حلی سراغ دارین ؟


アタシハダア

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now