Chapter Thirty Four

755 130 33
                                    

" مامان ، من خیلی بهت افتخار می کنم . خیلی عاشقتم ، اینو همیشه یادت باشه " خم شدمو گونه مامانمو بوسیدم .

اون حالا رسما با مرد رویاهاش ازدواج کرده . کسی که حالا پدر خونده منه .

" خیلی ممنون بوبر " بهم لبخند زد . از زوج تازه ازدواج کرده فاصله گرفتمو قدم زنان رفتم سمت خواهر کوچولوم و دوست پسرش .

" هی لویی " هر دو گفتن و بغلم کردن . " به افتخار مامان سخنرانیه رو اجرا می کنیم که ؟ " لوتی پرسید .

نخودی خندیدم و به تایید سر تکون دادم . تمام هفته قبلُ رو یه متن خاص برا مامان کار کرده بودیم . می خواستیم احساسی از آب دربیاد .

" البته که می کنیم . یادت باشه هدفمون اینه که اشکشو در بیاریم " از کنارشون رفتم و صدای خنده هاشون به گوشم رسید .

" لویی انجامش دادی ؟ "

" نقشه کار کرد ؟ "

" اون چجو، ... "

" هیشششش " همچین که با شوق و ذوق و فضولی دوییدن سمتم ، اون سه تا دختر پر سر  و صدا رو ساکت کردم . " آره . آره باهاش خوابیدم . یه سکس وحشتناک فوق العاده داشتیم ولی بعدش ازم پرسید که میخام همو بغل کنیم و منم اینجوریا جوابشو دادم که من دوست پسر سابقمو بغل نمی کنم ، من فقط واسه سکس اینجام " کلمات رو تو سرم بهم وصل کردم تا بتونم براشون تعریفش کنم .

پری یه هین کوتاه کشید " لو ، اکی اون حرف یه کم خشنه " با لحن غمگینی گفت
" ولی عالی بود . کارتو خوب انجام دادی ! " بعد صد و هشتاد درجه اونور تر با انرژی حرفشو ادامه داد .

" یه لحظه فکر کردم جدی ای بیب ! نزدیک بود مشتم بخوره به صورتت حالا چه دوستای هم باشیم چه نباشیم " جسی بهش خندید .

" میدونین چیه ؟ الان دستگیرم شد که من تنها دوست آمریکاییم که اینجا حضور داره . جهنم ادامه داره بر و بچ " لارن زیر زیرکی گفت و از پیشمون رفت .

" من دیگه باید برم . من و لوتی میخایم سخنرانیمونو برا مامانمون اجرا کنیم " دخترا با ذوق شلوغکاری کردن و با دستاشون قلب درست کردن .

" گریه شو دربیار ! " جسی داد کشید .
من آروم آروم از اون دختر خانومای خل و چل فاصله گرفتم
" به شکل خوبش ! " شصت هامو به نشونه لایک بهشون نشون دادم .

قدم زنان و آهسته به سمت چادر بزرگ سفید رفتم ، اونجا یه عالمه میز بود و با مردمی که داشتن از خودشون پذیرایی می کردن . چشمم به مامانم و دن افتاد که کنار میزی با رومیزی کرم رنگ ایستاده بودن .

من و لوتی هر کدوم از یه سمت رفتیم وسط استیج . لوتی میکروفون رو برداشت و چند تا ضربه روش زد که باعث شد جمعیت تا حدودی ساکت بشه .

چشم گردوندم تا مکس و هریو پیدا کنم . وقتی دیدمشون ، مکس بهم چشمک زد که باعث شد قرمز بشم .
و هری ؟ هری خیلی خوب به نظر نمیومد. بیشتر به نظر میومد یه ریزه غمگین ، ولی خوشحاله .

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now