≈ Chapter Thirty

789 134 48
                                    


دور شدن لویی رو تماشا کردم . چشامو چرخوندم و خودمو برا اینکه دخترا بهم بپرن و سرم داد بزنن ، آماده کردم .

" حالت خوبه هری ؟ "
در کمال تعجب ، لارن با لحن آرومی ازم پرسید . شونه هامو انداختم بالا و جایی که لویی همین چند دقیقه قبلتر بود ، گرفتم نشستم .

" از چه لحاظ ؟ روحی یا جسمی ؟ " مسخره کردم و چشمامو باریک کردم . میدونم که گند زدم و این دوباره اتفاق نمیفته .

" هر دو " جوابمو داد . برگشتمو به هر سه شون نگاه کردم ؛ نفسمو با صدا دادم بیرون و باز شونه هامو بالا انداختم .

" الان ، نمی دونم . هرچی بیشتر لویی رو می بینم و هرچی بیشتر حرف می زنیم ، .... او- اون باید مال من باشه ، ولی من اساسی گند زدم به همه چی " بهشون صادقانه گفتم .

" واسه چی خیانت کردی ؟ " جسی پرسید و کنارم نشست . اون دوتا هم همین کارو کردن .

این پیچیده است . من نه از لویی خوشم میاد نه عاشقشم ؛ ولی هنوز حس می کنم باید مراقبش باشم و ازش محافظت کنم .
مثه یه دوست ،
درسته ؟

دوست دارم امیدوار باشم که اینجور باشه چون مسلما نمیخوام به اون برگردم . بعضی وقتا اون خیلی چسبنده و کنه بود و همش میخاست همو بغل کنیم ولی من نمی خاستم . مخصوصا بیرون بین مردم .

اون کار بین ملت خیلی خجالت آور بود .
هی میخاست بیاد من ببوسه ، دستمو بگیره ، و هر وقت هـــر وقـــت می رفتیم تئاتر خودشو می چسبوند بهم .

" می دونین نمی خاستم تو اون سن کم دست و پام برا امتحان کردن چیزای جدید ، بسته بشه ؟! "
پری چشم هاشو چرخوند و دهنشو کج کرد .

" باید این حرفا رو به لو می گفتی ، اون درکت می کرد ؛ ولی خیانت کردن کار غلطیه . و این حرفاتم خیلی عجیب غریبن چون تو چه اون موقع که با لو بودی چه وقتی باهاش بهم زدی ، داشتی با اون خانوم مرغه سر قرار می رفتی " پری خندید .

" ها ها هاع ، نمیخاستم تو سن کم دست و پام بسته بشه "
پری مسخره ام کرد و بعد یه دفعه با تغییر حالت ، جدی ازم پرسید " این دیگه چجور مزخرفیه ؟ "

ولی من الان تو مودش نیستم . گوشیشو از رو میز برداشت و بدون اینکه حتی یه کلمه بگه بلند شد رفت .

" من صادقانه فکر می کنم تو هنوز یه چیزی اون ته مهای قلب سنگی ت برا لویی داری ولی نمیخای بهش اعتراف کنی . می گیرم اون چجور چیزیه " جسی با یه لبخند کوچیک بهم گفت .

" کله عنی " لارن پرید وسط " فکر کردن لازم نیست ، داره ! اون یه چیزایی برای لویی هنوزززز داره " گفت و گوشیشو در اورد و رفت سر وقتش .

" مامان لویی این اخر هفته ازدواج می کنه . شاید بخوای خودتو نشون بدی و سورپرایزش کنی ؟ " جسی پرسید و یه دعوتنامه بهم داد . به پاکت سفید و طلایی که اسم کامل جیُ روش نوشته شده بود ، نگاه کردم .

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now