≈ Chapter Thirteen

882 198 28
                                    

" لویی ویلیام تاملینسون " مامانم بلند صدام زد . نفسمو از رو حرص با صدا بیرون دادم و یه چشم غره رفتم . یه نگاه سریع به سر و وضعم تو آینه انداختم .


به قدر کافی خوبه .


در اتاقمو باز کردم و از پله ها دوییدم پایین ، نزدیک بود رو اخرین پله سر بخورم اما سریع تعادلم رو حفظ کردم . یه نگاه به ساعتم انداختم .


" مامان من دارم میرم بیرون ... "


" نخیر ، تو خونه میمونی " یجورایی با لحنش ازم خواهش کرد . نگاهمو از ساعتم گرفتمو به مامانم دادم ؛ داشتم بهش چشم غره میرفتم که تا خانواده استایلز رو دیدم سریع جلو خودمو گرفتم .


لعنت به من .


" عسلم ما مهمون داریم " مامانم با یه لبخند گرم رو صورتش گفت . آهان ، پس من لبخندامو از اون ارث گرفتم .


" سلام آنه ، جما ، رابین . مامان من به دخترا قول دادم که باهاشون میرم و میمونم " برای مامانم توضیح دادم . وقتی صدای قدم پا رو از پله ها شنیدم برگشتم سمتش . لوتی زیادی متعجب به مامان نگاه می کرد و نگران لبشو گاز می گرفت .


" و تو فکر کردی داری کجا تشریف میبری ؟ " به لوتی پرید .
" آرع ، داری میری سر یه قرار ؟ " لوتی یکی زد پس سرمو زیرلبی دعوام کرد .


" دارم با دوستام میرم " با یه لبخنده زیادی مودبانه جواب داد . مامانم سرش رو به نشونه نه تکون داد .


" بچه ها شما جایی نمیرید "
" چی ؟ مامان ، من به دوستام گفتم که باهاشون میرم .... "


" چرا همه میخوان برن بیرون ؟ " آنه تو بحثمون شرکت کرد .
" هری هم میخواست بره بیرون "


" خب تو مدرسه همه قراره برن کنار دریاچه و یه دورهمی خودمونی برگزار کنن و اتیش روشن کنن و درباره خاطرات خوبشون حرف بزنن " من تعریف کردم و مامانم بهم نگاهی انداخت که یعنی چندان قانع نشده .


" مامان تو میتونی از هری هم بپرسی " لوتی پیشنهاد داد و به هری اشاره کرد .
" اونا دارن راست میگن . مامان میشه منم برم لطفا ؟ " از آنه پرسید .


" دربارش فکر میکنم " آنه جواب داد . من و لوتی به سر تا پای هم نگاه کردیم و چشم غره تحویل هم دادیم .


" ازت متنفرم " گفت و از اتاق رفت بیرون .


" من بیشتر "

.


.

.

وقتی صدای زنگ در به گوشم رسید از صندلیم پریدم پایین و دوییدم سمت در . در رو باز کردم و لارن رو دیدم . منو کنار زد و رفت تو ، مستقیم سمت اتاق ناهارخوری .


درب رو بستم و پشت سرش راه افتادم . دویید طرف مامانمو از پشت سر بغلش کرد و گونه اش رو بوسید .


" سلام ماما " نخودی خندید . مامانم بلند خندید و اونم لارن  رو بوسید . " هولی شت " بلند داد زد . برگشتم و به سمتی که اون زل زده بود ، نگاه کردم و خندیدم .


آره ، باید از دیدن هری سورپرایز شده باشه ." مواظب حرف زدنت باش لارن " فوبی سرش غر زد . لارن همیشه موقع حرف زدن رک و بی پرواست .


" ما باید بریم مامان ، خدافظ دوست دارم " سریع گفتم و دست لوتی رو گرفتم تا از اتاق غذاخوری بزنیم بیرون .


" هی بچه ها " شنیدم که آنه صدامون زد . همگی برگشتیم تو اتاق و به آنه نگاه کردیم .
" میشه هری رو هم با خودتون ببرید ؟ چون ماشین نداره یکی باید برسوندش " آنه برام توضیح داد که باعث شد هری از خجالت قرمز بشه .


" البته " موافقت کردم و چشم نازک کردم . عالیه ، دوست پسر سابقم باید با من و بهترین دوستام تو یه ماشین بیاد . بله من به خواهر کوچولوم میگم بهترین دوستم .


مشکلیه ؟

.

.

.

.

.

😊😍هااااای😍😊

😍اهای اهای خبردار

عزیـــــــــزم داره میــــاد😍



*فکر کنم این مال یه فنفیک بود‌*


ولی از بس خوشحالم گفتم امروزم آپ کنم

😊بی زحمت ‌‌55 تا ووت😊

به باخت پرسپولیس هم فکر نکنین

😎پیش میاد😎

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now