≈ Chapter Twenty Nine

665 151 85
                                    


" اممممم ، ببخشید ؟ "
حس کردم یه نفر آروم شونه مو تکون میده . با دردی که تو گردن و شونه هام احساس کرد ، ناله ام در اومد .


" ح- حالت خوبه ؟ " یه لهجه خیلی غلیظ ازم پرسید . تا نشستم چشم هام گشاد شدن .
" ااااخ " تا نور خیره خورشید که از بین ابرهای خاکستری می تابید ، به چشم هام خورد ، ناله م به هوا رفت .


" شت " زیرلبی به خودم گفتم وقتی دیدم توجه همه رو به خودم جلب کردم . همه با نگرانی بهم نگاه می کردن و در گوش دوست هاشون پچ پچ می کردن ، ترحم از چشم هاشون می بارید .


حس کردم چشم هام پر از اشک شدن وقتی دیدم هری ، دست تو دست یه دختر بلوند ، داره میاد به سمت جمعیت .


" لویی ! "
برگشتم .
" لویی ، عزیزم ، حالت خوبه ؟ چه خبر شده ؟ بچه ها می گفتن دیشب صدای داد و فریادت از خوابگاهت اومده و بعدشم هیچ جا پیدات نکردن " پری دست هامو گرفته بود و این باعث شد یه کم آروم بشم .


لارن و جسی اومدن میون اون آدمایی که دورم حلقه زده بودنو پراکنده شون کردن . حس می کنم نفس هام دارن بند میان و دیدم داره محو میشه .


" نفس بکش لویی " پری با صدایی که از نگرانی می لرزید ، داد کشید . " با من بمون لویی " شونه مو محکم تکون داد و انگشت هاشو میون موهام برد .


" پز ، بزار ببینم " یه صدای بم و خشدار رو شنیدم که اینو گفت . چشم هام شروع به سیاهی رفتن کردنو دیگه حالم اصلا دست خودم نیست ، دارم بیهوش میشم .


" هی ، هی ، تو حالت خوبه باشه ؟ حالت خوب میشه " صدا آروم تو گوشم گفت . " دم و بازدم . زود باش با من نفس بکش "


سرمو تکون دادم و از بینی یه نفس عمیق کشیدمو از دهنم خارجش کردم .
" درسته ! بیا دوباره انجامش بده " یه نفس عمیق دیگه کشیدمو بیرونش دادم ؛ انقدر تکرار کردم تا دیدم واضح شد و نفسم بالا اومد .


نگاهمو دادم به اونی که کمکم کرده بود نفس بکشم
" ه- هری ؟ " صدام مثل جیغ زدن شد . اون سرشو تکون داد . " چی- چیکار داری می کنی ؟ تو کی اومدی ا، "


" من اونی بودم که الان تو حمله عصبی ت کمک کرد . حالت خوبه ؟ " پرسید و عینکشو برداشت . به چشم هاش نگاه کردمو دیدم یه کوچولو می درخشن .


دست هاشو از روم پس زدم و جوری ناگهانی از جام بلند شدم که دخترا و هری ناخودآگاه دوباره گرفتنمو نشوندم . " آروووم " همه با هم گفتنو هر کدوم به یه جام چسبیدن .


با غر باهاشون بداخلاقی کردم و گرفتم نشستم . چرا هری باید اونی باشه که به من کمک می کنه ؟ با خودم فکر کردم .


" چونکه من می دونم چطور با حمله های عصبی ت سر و کله بزنم " انگار که ذهنمو خونده باشه جوابمو داد .

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now