≈ Chapter Fourty Two

550 106 18
                                    

خب ، حالا چی ؟ " لیام پرسید و خودشو با یه آه خیلی عمیق و کشدار اندداخت رو تختم . " اوضاع خیلی درهم برهم و پیچیده ست " شونه بالا انداخت .

" لی ، من هیچ راه چاره ای سراغ ندارم "
لیام بلند شد صاف نشست و همچین چشم غره غلیظی بهم رفت که انگاری داشت با چشماش بهم میگفت خوب میدونی چاره همه اینا چیه . از کارش زدم زیر خنده و با بی خیالی چشامو براش چرخوندم .

" این موقعیت اورژانسیه که باید به لویی کمک بشه " از تخت بلند شد و رفت سمت در اتاقم .
" اصلا این چند وقته این دور و برا دیدیش ؟ " ازم پرسید .

" فکر نمی کنم " آروم جوابشو دادمو رفتم تو تختم ، همونجاش که لیام چند ثانیه پیش توش ولو شده بود .

" اگه میخوای کمکت کنم پیداش کنی ؟ "

" زحمت میکشی " رفت بیرونو در رو پشت سرش بست . شلوار ورزشی مو از زیر تخت بیرون کشیدم  و لباس پوشیدم .

یه دست بین فرهام کشیدمو با تکون دادن سرم سعی کردم حالتشونو خوب کنم . رفتم تو دستشویی تا یه نگاهی به خودم بندازم و چیزی که تو آینه دیدم یه هری ِسکسی و جذاب بود .

" خوبه " از خودم تعریف کردمو از دستشویی اومدم بیرون . کلید و کارت ورودی خوابگاه رو انداختم تو جیبمو و از اتاق مشترکم زدم بیرون ، لیامو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و منتظرم بود .

" بریم " از ساختمون خوابگاه رفتیم بیرون و سمت حیاط محوطه رفتیم . " خب ، حالا همه اینا چیشد که پیش اومد ؟ " ازش پرسیدم .

" من ، اول با نایل خوابیدم ، بعد با زین . با نایل خیلی به من خوش گذشت ، ولی خب با زین هم همینطور بود " لیام تعریف کرد .
" فکر کنم عاشق جفت شونم ، و نمیتونم یکی رو انتخاب کنم . بعدم اینکه نایل از زین خوشش میاد "

" اونوقت زین هم از نایل خوشش میاد ؟ " پرسیدمو سعی خودمو کردم که از مثلث عشقی این خل و چل ها سر در بیارم . لیام شونه بالا انداخت و نگاهشو به کفش هاش دوخت .

" سر همینِ که به لویی احتیاج دارم . خبر دارم که طفلی دو سه روزِ خیلی خیلی ناراحت و داغونه ، ولی نمیدونم چرا . میخوام – "

" به خاطر من و لوکاس " بهش گفتم .
لیام وسط راه وایساد و بهم جوری نگاه کرد که انگار کم کم داره دستش میاد چیشده و چه خبر بوده .

" داری درباره چی حرف میزنی ؟ " دست به سینه شد و با یه لحن طلبکارانه ازم پرسید . برگشتم سمتشو لبمو گاز گرفتم .

" بهش گفتم روانی و لوکاسم بهش فحش داد "
چشم های قهوه ای رنگ لیام هم گشاد شدن و هم یه نگاه بد و خشمگین بهم انداختن .

" ببین ، دیروز من و لوکاس رفتیم خونه شون تا معذرت خواهی کنیم و لوتی و جی و لویی همگی داشتن سر یه چیزی با هم جر و بحث میکردن " سعی کردم از خودم دفاع کنم .

" هری " لیام مکث کرد و یه نگاه سرد و متاسف بهم انداخت
" تو که میدونی لویی آدم حساس و شکننده ایه ؟ واسه چی همچون حرفی زدی ؟ "

" مجبور بودم ! لویی جدی جدی دیوونه است ! ما بیشتر از چهار ماهه که بهم زدیم ! خسته شدم از بس دوست دخترام سر این با من بهم میزنن ! خجالت میکشن که با من باشن چون من ، نه تنها با یه پسر خوابیدم که باهاش قرار هم میزاشتم ! " با بلندترین صدایی که تو خودم سراغ داشتم داد زدمو گفتم .

" واسه همین بود که هیچوقت دستشو تو جمع نمیگرفتی ؟ اونقدر دیر به دیر بین بقیه می بوسیدیش ؟ همش به خاطر اینکه از رابطه ات خجالت میکشیدی ؟ هری تو تا حالا به من نگاه کردی ؟ من تو همه . چیز . گند زدم و الان جلو تو و بقیه خجالت زده به نظر میام ؟! نه !! نیستم ! "

" واسه اینِ که تو یه فگوتی ! من ولی نیستم ! " داد کشیدم .
دهن لیام باز و بسته شد ولی صدایی ازش درنیومد . چشم هاشو ریز کرد .

" تو جنده لعنتی ! به تو باید گفت روانی ، نه لویی ! عوض درس نخوندن تو این دانشکده باید بری خودتو بکشی ! من که با کمال میل این کار رو برات میکنم " با تلخی تو صورتم داد زد و گذاشت رفت .

وسط محوطه سبز خوابگاه خشکم زد ، مثل توله سگایی که راهشونو گم کردن .

جدی جدی من اون کلمه رو گفتم ؟

.



.



.



.



.



.
سلام

بابت تاخیر متاسفم

ولی انگیزه ش نیست

بی دل و دماغم یکسره بی حوصله

اگه کسی میخاد برای ترجمه کمک کنه. بیاد پیوی

وگرنه بوک میشه آن هلد تا حالم بهتر شه

متاسفم ک همچین شد فقط قول میدم نصفه ول نمیشه .

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now