≈ Chapter Eight

972 212 18
                                    

" صبحت بخیر لو " صدای مامانمو شنیدم . به در نگاه کردمو وقتی مامانمو تو قاب در دیدم ، یه لبخند رو صورتم اومد . اومد سمت تختم .

" ماما " داد زدم و کشیدمش تو یه بغل گنده . دیشب بعد اتفاقی که واسه مچ پام افتاد ، وقت زیادی نداشتم تا مامان و خواهرامو ببینم . بیمارستان ساعت های مخصوصی برای وقت ملاقات داشت .

معلوم شد که مچ پام پیچ خورده . مجبورم تا سه هفته تو یه گچ نگه دارمش .

" خدایا ، صورتت لو ! " مامانم با غر شکایت کرد . " " اون پسره رو باید از تیم پرت کنن بیرون " با دستش به کبودی کوچیکی که رو گونه ام بود و مال وقتی بود که پسره توپو توصورتم کوبیده بود ؛ اشاره کرد .

عمدی و از قصد !

" خب ، میبینم که ملاقاتی داشتی ؟ " مامانم پرسید و به کارت های زودتر خوب بشو ، دسته های گل و چند تا هدیه اشاره کرد .

" اره ، من متوجه شون نشدم . ساعت چنده ؟ " مامانم به ساعت مچی اش نگاه کرد .

" تقریبا سه " جوابش باعث شد چشام از تعجب گرد بشه . واقعا انقدر خوابم برده بود ؟ لعنتی .

"امروز از بیمارستان مرخص میشی . ولی تا چند وقت باید با عصای زیر بغل راه بری " مامانم بهم خبر داد .

یه نفس عمیق کشیدم و سر تکون دادم . از اینکه مچ پامو در دادم ، متنفرم . خیلی سال بود که داشتم فوتبال بازی می کردم و بیشتر از هر چیزی عاشقشم .

ولی نه بیشتر از هری .

.

.

.

.

.

.

هنوز نرفته هاااا

اینجاست همین زیر پام

داره ساکشو می بنده

و من از همون موقعی ک فهمیدم سفرش انقدر طولانیه غصه م گرفته

و اون اینقدرا هم به من وابسته نیست

و دلم براش خــیـــلــــــــــی خــیـــلــــــــــــی تنگ میشه

اینه ک باهام مهربون باشین

حتی اگه خوشتون نیومده لطفا اینجا باهام حرف بزنین

شاید روال این چند روز رو عوض کنم

هر روز آپ

نمیدونم ، مطمئن نیستم

アタシハダアレ

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now