" صبحت بخیر لو " صدای مامانمو شنیدم . به در نگاه کردمو وقتی مامانمو تو قاب در دیدم ، یه لبخند رو صورتم اومد . اومد سمت تختم .
" ماما " داد زدم و کشیدمش تو یه بغل گنده . دیشب بعد اتفاقی که واسه مچ پام افتاد ، وقت زیادی نداشتم تا مامان و خواهرامو ببینم . بیمارستان ساعت های مخصوصی برای وقت ملاقات داشت .
معلوم شد که مچ پام پیچ خورده . مجبورم تا سه هفته تو یه گچ نگه دارمش .
" خدایا ، صورتت لو ! " مامانم با غر شکایت کرد . " " اون پسره رو باید از تیم پرت کنن بیرون " با دستش به کبودی کوچیکی که رو گونه ام بود و مال وقتی بود که پسره توپو توصورتم کوبیده بود ؛ اشاره کرد .
عمدی و از قصد !
" خب ، میبینم که ملاقاتی داشتی ؟ " مامانم پرسید و به کارت های زودتر خوب بشو ، دسته های گل و چند تا هدیه اشاره کرد .
" اره ، من متوجه شون نشدم . ساعت چنده ؟ " مامانم به ساعت مچی اش نگاه کرد .
" تقریبا سه " جوابش باعث شد چشام از تعجب گرد بشه . واقعا انقدر خوابم برده بود ؟ لعنتی .
"امروز از بیمارستان مرخص میشی . ولی تا چند وقت باید با عصای زیر بغل راه بری " مامانم بهم خبر داد .
یه نفس عمیق کشیدم و سر تکون دادم . از اینکه مچ پامو در دادم ، متنفرم . خیلی سال بود که داشتم فوتبال بازی می کردم و بیشتر از هر چیزی عاشقشم .
ولی نه بیشتر از هری .
.
.
.
.
.
.
هنوز نرفته هاااا
اینجاست همین زیر پام
داره ساکشو می بنده
و من از همون موقعی ک فهمیدم سفرش انقدر طولانیه غصه م گرفته
و اون اینقدرا هم به من وابسته نیست
و دلم براش خــیـــلــــــــــی خــیـــلــــــــــــی تنگ میشه
اینه ک باهام مهربون باشین
حتی اگه خوشتون نیومده لطفا اینجا باهام حرف بزنین
شاید روال این چند روز رو عوض کنم
هر روز آپ
نمیدونم ، مطمئن نیستم
アタシハダアレ
![](https://img.wattpad.com/cover/163576010-288-k657913.jpg)
YOU ARE READING
Make You Mad [Persian Translation]
Fanfiction"عصبانیش کن! " All Right Reserve To @louissmolbean