≈ Chapter Fourty Five

806 111 39
                                    

سلام فرشته زیبای من " صورت لویی رو بین دستام میگیرم و یه بوسه آروم رو بینی ش میذارم .


" تو باید خودت رو همونطور که هستی دوست داشته باشی و  دست کم نگیری . من خیلی دوست دارم . تو بی نهایت زیبایی . و نباید انقدر راجب بدنت احساس نا امنی کنی " لویی سرخ شد .


" مخصوصا وقتی لختی " آروم زیر گوشش زمزمه کردم . " تو یه موجود زیبایی " گونه شو بوسیدم .


" یه نگاه به خودت بنداز هز ، تو عملا به شکل جداگانه ای توسط خدایان طراحی شده ای " لویی زمزمه کرد و آروم خندید .


یه صبح و بعد از ظهر یکشنبه عالی و تنبلانه بود ، و ما هر دو بعد از یه سکس صبحگاهی بی نظیر دراز کشیده بودیم .



" هیچ چیز نمیتونه بین ما دوتا قرار بگیره " هر دومون یه چیز رو زمزمه کردیم .
این یه جورایی شعار مخصوص ما بود . تک به تک روزها این رو بهم می گفتیم .

.

.

.

.

.

" هری "
چشمام باز شد . " بیدار شو احمق ، ما یه عالمه معذرت خواهی بدهکاریم " یه پس گردنی تحویل گرفتم .


" فاک یو لوکاس ! " غر زدمو بالشتمو پرت کردم پشتم . " ما یه عالمه معذرت خواهی بدهکاریم ، اینطور نیست ؟ " من پرسیدم ، کلا نقشه هامو فراموش کردم .


" لویی عاشق سگ هاست ، باید براش یکی بگیریم ، ما رو میبخشه یعنی  ؟ " لوکاس پرسید . از تخت اومدم بیرون و چشمامو مالوندم .
" دم و دستگات بیرونه رفیق " غرولند کرد .


" خیلی خوبه که لخت بخوابی ، عوضی " بلند شدم و دنبال باکسرم گشتمو خیلی راحت پوشیدمش . به بدنم کش و قوس دادم قببل اینکه برم دستشویی تا مسواک بزنم .


شاید سگ خریدن واسه لویی همچین ایده بدی هم نباشه ، مگه نه ؟


خمیر دندون چسبناکو تف کردم بیرون و به جاش دهانشویه رو جایگزین کردم و بعدشم آب .
بعد از اینکه تموم شد به چشمام که بخاطر اینکه سریع و با داد تو گوشم بیدار شده بودم ، قرمز شده بودن  آب سرد زدم .


" در مورد سگ مطمئن نیستم . اون همیشه می گفت اونا خیلی پر خرجن و باید همش باهاشون سر و کله بزنی . پس سگ نه " بهش اطلاع دادم .


" آره درسته ، تو لویی رو بهتر از من میشناسی " در حالیکه چشم غره می رفت گفت .
" من نمیخوام یه درامای جدید شروع کنم ، ولی چرا تو اصلا بهش .... "


" به فاک قسم اگه اون جمله ی فاکیتو تموم کنی یه عالمه راه فاکی واسه کشتنت پیدا میکنم " با دندون قروچه بهش گفتم و یه جوری بهش نگاه کردم که حتما رید به خودش .


" ببخشید ... " تندی گفت ، چشماشو ازم میدزدید .
"خیل خب بیا با لیام شروع کنیم . شنیدم یه چیز خیلی بد صداش زدی  ... "


" آره اینکارو کردم . ولی واقعا منظورم اون نبود " خجالت زده سرمو انداختم پایین . " به هر حال بیا راجب یه چیز دیگه حرف بزنیم " من پیشنهاد دادم .

لوکاس سر تکون داد و لب هاشو به هم فشار داد . " لویی داره خیلی بیشتر شبیه زن ها میشه " خندید . " این خیلی هاته " لبشو گاز گرفت .

 
" آره ، موافقم . هییی ، تو چطوری اومدی تو اتاق من ؟ " همونطور که به تی وی خاموش زل زده بودم گفتم .


" در قفل نبود " خیلی ساده توضیح داد . " تو باید قفلش کنی . یکی میتونست بیاد داخل و یه تیر خالی کنه تو مخت "اون گفت .


" آره حتما ... "


من و لوکاس هر دو به خاطر صدای بلند زنگ که یهو تو اتاق پیچید ، پریدیم . گوشیمو چنگ زدمو پرسش گرانه به شماره ناشناس نگاه کردم .


" الو ؟ "
صداهای ضعیفی از روی خوشحالی و بعد صدای نفس عمیقی رو از اونور خط شنیدم .  " ا- الو ؟ " دوباره پرسیدم ، نگرانم.


" هری " یه صدای زیر آشنا از پشت تلفن گفت . " لطفا ، کمک کن ، هز م – من تو دردسر افتادم ، لطفا کمک ... " صدا قطع شد ، یجورایی مست به نظر میرسید .


" باشه، باشه  لو . آروم نفس بکش . چی شده ؟؟ " همزمان که بلند شدم با صدایی هشیار و گوش به زنگ  پرسیدم . به لوکاس نگاهی انداختم ، چهره اون هم خیلی نگران به نظر میرسید .


" من تو زندانم ! " شنیدم که داد زد .
" من و لورن و پری جسی و دوتا دختر دیگه یه جورایی کنترلمونو از دست دادیم .... "



دیگه لویی حرفی نزد و من صدای یه مرد رو  شنیدم . " نه ، بچ . دارم حرف میزنم . تازه یه دقیقه شده نه دو دقیقه " شنیدم که لویی با پررویی به اون صدا گفت .


" لویی به نفعته که ... "


" دستتو بکش " لویی فریاد زد و چند ثانیه سکوت شد . نگرانیم بیشتر شد . صداهای دخترونه ای رو شنیدم که لویی رو صدا میزدن .
" هری ، بیا ما رو ببر " صدای لورن بود که اینو داد زد . بعد تماس قطع شد و اخرین چیزی که شنیدم این بود :


" من هریو میخوام ، من هریو میخواهم "


شک ندارم که اون صدای لویی بود ، صد در صد صدای لویی بود .


" چه خبر شده ؟ " لوکاس اومد جلو صورتمو ازم پرسید .
یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم خودمو آروم کنم .


" لویی تو زندانه "
فک لوکاس افتاد . " آره ، میدونم " وقتی سرمو تکون میدادم آروم گفتم .


" تو چیکار کردی لو ؟ ... " از خودم پرسیدم .

.




.




.





.





.

.‌امروز چه روزیه ؟

‌تولدم

کی ب عنوان هدیه خودش اپ میکنه ؟

‌من

و این پارت زحمت یه دختر فوق العاده است

بارانای عزیز

@‌grandma_direction


Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now