با دوتا قوطی پپسی تو دستام رفتم سمت کلاس علومم . معمولا نباید هیچ غذا یا نوشیدنی تو آزمایشگاه علوم همراه داشته باشیم ، ولی تا الان که هیچ آزمایشی انجام ندادیم .
" سلام ! تو دیر کردی ! " یه صدای زیر و یه کم جیغ مانند توجه مو جلب کرد . صدای آقای واردز که همچین نیست .
نگاهمو از گوشیم گرفتمو یه دختر کوچولوی لاغره روشن با موهای فرفری که از دو طرف بافته شده بودن رو دیدم .
تو دلم قربون صدقه ش رفتم . " سلام من مدی ام ! من پنج سالمه ! " با ذوق جیغ زد و عوض پنج ، چهارتا از انگشتاشو نشونم داد . خیلی بانمکه .
" امروز باید یه عالمه چیز یاد بگیریم ! " با ذوق دست زد . " میدونین ماژیک ها کجان ؟ " با شیرینی از کلاس پرسید .
رفتم سمت انتهای تخته وایت برد و یه تخته پاککن برداشتم . " بفرمایین لاو " ماژیک رو بهش دادمو اون بلافاصله شروع کرد به نوشتن رو تخته .
" میخایم ای بی سی دی رو یاد بگیریم " ریز ریز خندید . کنار دوستم مارکوس نشستمو براش به نشونه سلام دست تکون دادم . "ABSDEFGHIJKLMNOP-"
" هی بلو " مارکوس دستشو بین موهام برد و بهم سلام کرد و بعد دوباره توجهشو داد به اون دختر کوچولو .
" QRS ، " مکث کرد و با ناز یه نفس عمیق کشید و دوباره شروع کرد به خوندن " TUVWXY and Z " !
هر کی تو کلاس حضور داشت براش جیغ کشید و دست زد و حسابی تشویقش کردن .
" بیاین حالا هجی کنیم ! " با ذوق گفت . " میشه یه نفر به جا من بنویسه ؟ " سریع از جام پریدمو رفتم سمتش . " اسم شما چیه ؟ " ازم پرسید و یه ماژیک بهم داد .
" من لویی ام " با یه لبخند گنده بهش گفتم . شروع کردم به نوشتن حرف پی رو تخته .
" P " ، یه حرف دیگه نوشتم " E " ، و یه حرف دیگه " T " " PET " با خنده گفت . خنده هاش خیلی بانمک و گوگولی مگولین !
بازم شروع کردم به نوشتن حروف کلماتی که براش ساده ان . " G " جواب داد . " O " " GO "
همه براش دست زدن .
" برا یکی دیگه آماده ایی ؟ " با دیدن چشماش که از ذوق گشاد شده بودن با یه کوچولو خنده ازش پرسیدم . سرشو تند تند بالا پایین کرد و دستاشو به حالت تاب دادن برد پشتش .
" A " رو یه پا لی لی رفت ." N " اخرین حرفو نوشتم . " D " با ماژیک رو تخته زدمو نگاهمو بهش دادم .
" کلمه ش چی میشه ؟ " ماژیکو سرجاش گذاشتم . مدی با صورتی که انگار شک داره و مطمئن نیست بهم نگاه کرد .
" DOG " جوابشو خنده ی تمام بچه ها رو درآورد . یه ریزه لباشو به بیرون خم کرد ولی تند با خنده های نخودیش اثری از اثار دلخوری تو صورتش نموند .
" تو خیلی بانمکیا " وقتی یه ذره سر و صدای خنده بچه ها کم شد بهش گفتم . " تو دختر آقای وارد هستی خانوم کوچولو ؟ " مونده م استادمون کجا این همه وقت گیر کرده .
" باباییم داره غذا میگیره . تپله . آره من دخترشم . دختره عزیزه دلش " رفت و نشست سرجای پدرش .
برگشتم سرجام پیش مارکوس . " عروسیه مامانت چطور پیش رفت ؟ " از اونجایی که سیاه پوسته مامانتو یه جور خاصی تلفظ کرد .
" عالی بود . من و خواهرم براش یه متن حاضر کرده بودیم که اخر سر اشکشو دراورد " مارکوس که انگار از شنیدن این حرف سرش گرم شده بود با سر و صدا چند بار دست زد .
" تبریک میگم " با همون لحن پر از شیطنت خودش گفت . منم با سرخوشی ازش مراتب تشکر و سپاسگذاریمو به عمل آوردم و بعدش رفتم تو فکر وخیالات خودم . میدونین اون روز با هری یه جورایی فرق داشت . واقعا اونفدر که قبلا دلم براش تنگ میشد ، الان نشده .
احساس خوبی دارم .
" هی بیا بعد کلاس به بر و بچه ها زنگ بزنیم و یه موزیک خفن و کر کننده بسازیم دورهم " مارکوس داد کشید و همه اینا رو با اون لهجه فوق العاده ش گفت . ریز ریز به هیجان و سروصداهاش خندیدم ، سر برگردوندم و دیدم تقریبا کل کلاس واکنششون مثل منه ، دارن کلی باهاش حال میکنن .
ولی هری خیلی راضی به نظر نمیرسه .
اممم اُه .....
.
.
.
.
.
.
.ســــــلـــام
عیدتون مبارک
عیدتون مبارک
دلم براتون تنگ شده بود
چطورین چه خبرا
راستش این همه تاخیر رو میشه انداخت سر تعمیرات و بنایی و نقاشی و شلوغیای عید و ....
ولی اصلش تنبلی و اتفاق وحشتناکی ک برای لویی و خانوادش افتاد و واقعا دل و دماغش نبود
اینه که ببخشید و خودتونو برای عیدی آماده کنید که بلکه یه کم جبران شه ؛")
Love you Guys
![](https://img.wattpad.com/cover/163576010-288-k657913.jpg)
YOU ARE READING
Make You Mad [Persian Translation]
Fanfiction"عصبانیش کن! " All Right Reserve To @louissmolbean