≈ Chapter Thirty Six

504 100 8
                                    

با دوتا قوطی پپسی تو دستام رفتم سمت کلاس علومم . معمولا نباید هیچ غذا یا نوشیدنی تو آزمایشگاه علوم همراه داشته باشیم ، ولی تا الان که هیچ آزمایشی انجام ندادیم .

" سلام ! تو دیر کردی ! " یه صدای زیر و یه کم جیغ مانند توجه مو جلب کرد . صدای آقای واردز که همچین نیست .

نگاهمو از گوشیم گرفتمو یه دختر کوچولوی لاغره روشن با موهای فرفری که از دو طرف بافته شده بودن رو دیدم .

تو دلم قربون صدقه ش رفتم . " سلام من مدی ام ! من پنج سالمه ! " با ذوق جیغ زد و عوض پنج ، چهارتا از انگشتاشو نشونم داد . خیلی بانمکه .

" امروز باید یه عالمه چیز یاد بگیریم ! " با ذوق دست زد . " میدونین ماژیک ها کجان ؟ " با شیرینی از کلاس پرسید .

رفتم سمت انتهای تخته وایت برد و یه تخته پاککن برداشتم . " بفرمایین لاو " ماژیک رو بهش دادمو اون بلافاصله شروع کرد به نوشتن رو تخته .

" میخایم ای بی سی دی رو یاد بگیریم " ریز ریز خندید . کنار دوستم مارکوس نشستمو براش به نشونه سلام دست تکون دادم . "ABSDEFGHIJKLMNOP-"

" هی بلو " مارکوس دستشو بین موهام برد و بهم سلام کرد و بعد دوباره توجهشو داد به اون دختر کوچولو .
" QRS ، " مکث کرد و با ناز یه نفس عمیق کشید و دوباره شروع کرد به خوندن " TUVWXY and Z " !
هر کی تو کلاس حضور داشت براش جیغ کشید و دست زد و حسابی تشویقش کردن .

" بیاین حالا هجی کنیم ! " با ذوق گفت . " میشه یه نفر به جا من بنویسه ؟ " سریع از جام پریدمو رفتم سمتش . " اسم شما چیه ؟ " ازم پرسید و یه ماژیک بهم داد .

" من لویی ام " با یه لبخند گنده بهش گفتم . شروع کردم به نوشتن حرف پی رو تخته .

" P " ، یه حرف دیگه نوشتم " E  " ، و یه حرف دیگه " T "  " PET " با خنده گفت . خنده هاش خیلی بانمک و گوگولی مگولین !

بازم شروع کردم به نوشتن حروف کلماتی که براش ساده ان . " G " جواب داد .  " O "   " GO "
همه براش دست زدن .

" برا یکی دیگه آماده ایی ؟ " با دیدن چشماش که از ذوق گشاد شده بودن با یه کوچولو خنده ازش پرسیدم . سرشو تند تند بالا پایین کرد و دستاشو به حالت تاب دادن برد پشتش .

" A " رو یه پا لی لی رفت ." N " اخرین حرفو نوشتم . " D " با ماژیک رو تخته زدمو نگاهمو بهش دادم .

" کلمه ش چی میشه ؟ " ماژیکو سرجاش گذاشتم . مدی با صورتی که انگار شک داره و مطمئن نیست بهم نگاه کرد .

" DOG " جوابشو خنده ی تمام بچه ها رو درآورد . یه ریزه لباشو به بیرون خم کرد ولی تند با خنده های نخودیش اثری از اثار دلخوری تو صورتش نموند .

" تو خیلی بانمکیا " وقتی یه ذره سر و صدای خنده بچه ها کم شد بهش گفتم . " تو دختر آقای وارد هستی خانوم کوچولو ؟ " مونده م استادمون کجا این همه وقت گیر کرده .

" باباییم داره غذا میگیره . تپله . آره من دخترشم . دختره عزیزه دلش " رفت و نشست سرجای پدرش .

برگشتم سرجام پیش مارکوس . " عروسیه مامانت چطور پیش رفت ؟ "  از اونجایی که سیاه پوسته مامانتو یه جور خاصی تلفظ کرد .

" عالی بود . من و خواهرم براش یه متن حاضر کرده بودیم که اخر سر اشکشو دراورد " مارکوس که انگار از شنیدن این حرف سرش گرم شده بود با سر و صدا چند بار دست زد .

" تبریک میگم " با همون لحن پر از شیطنت خودش گفت . منم با سرخوشی ازش مراتب تشکر و سپاسگذاریمو به عمل آوردم و بعدش رفتم تو فکر وخیالات خودم . میدونین اون روز با هری یه جورایی فرق داشت . واقعا اونفدر که قبلا دلم براش تنگ میشد ، الان نشده .

احساس خوبی دارم .

" هی بیا بعد کلاس به  بر و بچه ها زنگ بزنیم و یه موزیک خفن و کر کننده بسازیم دورهم " مارکوس داد کشید و همه اینا رو با اون لهجه فوق العاده ش گفت . ریز ریز به هیجان و سروصداهاش خندیدم ، سر برگردوندم و دیدم تقریبا کل کلاس واکنششون مثل منه ، دارن کلی باهاش حال میکنن .

ولی هری خیلی راضی به نظر نمیرسه .

اممم اُه ....

.

.

.

.

.

.

.

.ســــــلـــام

عیدتون مبارک

عیدتون مبارک

دلم براتون تنگ شده بود

چطورین چه خبرا

راستش این همه تاخیر رو میشه انداخت سر تعمیرات و بنایی و نقاشی و شلوغیای عید و ....

ولی اصلش تنبلی و اتفاق وحشتناکی ک برای لویی و خانوادش افتاد و واقعا دل و دماغش نبود

اینه که ببخشید و خودتونو برای عیدی آماده کنید که بلکه یه کم جبران شه ؛")


‌‌Love you Guys

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now