≈ Chapter Thirty Seven

646 107 33
                                    


" من فکر میکنم ما باید بهم بزنیم ، ببین نه اینکه خیلی زیادها ولی من عاشق آقای .... ، منظورم اینه که ، ممممممم .... " مِن مِن کرد .

وقتی گفت " آقای " مور مورم شد ، شرط میبندم اون با یکی از استادها خوابیده و عاشقش شده . لبخند زدم و بهش یه بغل دادم .

" ممنون . از الان میتونیم دوستای هم باشیم " پیشنهاد دادمو از بغلش اومدم بیرون . چارلی سر تکون داد و یه لبخند بزرگ زد .

" البته ؛ ولی چرا تو با این قضیه انقدر اکی هستی ؟ معمولا پسرا بهم میگن هرزه و تو صورتم تف میندازن ؟ "

" بابت پسرایی که همچون کارایی کردن متاسفم و تو یه هرزه نیستی . من با این موضوع اُکی ام چون منم عاشقم ؟ " ته جمله مو یه جورایی سوالی گفتم .

" واقعا ؟ اون کدوم دختره ؟ " چارلی با هیجان پرسید . حسابی قرمز شدم و خنده م گرفت .

" اسمش لویی عه " یه نفس عمیق کشیدمو به این فکر کردم که اون چقدر زیباست . هنوزم نمیتونم بفهمم این احساسات چرا دوباره برگشتن . نکنه من دوباره عاشق شدم ؟!

" تاملینسون ؟ "

" اوهوم ! "

" اُ مای گاد ! " یه جیغ از رو خوشحالی زد و دستاشو گذاشت رو بازوهام و شروع کرد با شادی بالا پایین پریدن . " ازش خوشم میاد . اون خیلی دوست داشتنیه " از لویی تعریف کرد .

" آره ، ولی " مکث کردم و چارلی رو نشوندم ." داستانش یه جورایی طولانیه واسه همین فکر کنم باید یه کم بشینیم " چارلی سر تکون داد .

" براش وقت دارم "

" اُکی ، خب . من و لویی واسه دو سه سالی با هم بودیم ." فک چارلی افتاد " یه مدت بود من بهش خیانت میکردم ، یعنی شیش ماه اخر رابطه مون . خب ، لویی ، وقتی من و دوست دخترم داشتیم سکس میکردیم سر رسید . از اون به بعد بقیه ازم متنفرن . لویی موجود شکننده و ظریف و زیبایی بود "

چشم هاش گشاد شدن .
" هری " آروم و لطیف گفت ولی یه کوچولو ناله تو صداش معلوم بود " واسه چی اون کارو کردی ؟ "

شونه هامو بالا انداختم ." چو – چونکه نمیخواستم تو سن کم دست و پام بسته بشه . من یه زندگی طولانی جلو روم داشتم که بگردم و لذت ببرم و نمی تونم همه شو با دیدن یه نفر بگذرونم ، میدونی چی میگم ؟ میخام اینور و اونور بخوابم و با بقیه باشمو خوش  بگذرونم . چسبیدن به یه نفر خسته کننده است " لبامو دادم بیرون .

نگاه کردم چه عکس العملی نشون میده ولی عوضش چارلی با چشم های غمگین به پشت سرم نگاه میکرد .

آروم و با تردید برگشتم . قلبم ریخت با چیزی که باهاش روبرو شدم . چارلی کیفشو برداشت و بلند شد که بره ولی قبلش برگشت و به من و لویی یه نگاهی کرد .

" اینو میذارم خودتون دوتا حلش کنین " بعد رفت . به لویی یه لبخند زدم ، ولی اون خیلی زود از رو صورتم پاک شد .

" چ – چقدرشو شنیدی ؟ " نفس عمیقی کشیدمو شقیقه هامو ماساژ دادم .

" بقدر کافی شنیدم که بدونم تو فکر میکنی من خسته کننده م "
اُکی خوبه ! حداقل  بیشترشو نشنیده . یه نفس لرزون کشیدم و عرقی که رو پیشونیم جمع شده بود رو پاک کردم .

" خدا رو شکر  "

" آره ؟ نه عزیز ، من همه شو شنیدم "
" تو یه کونی یی ، عجیب نیست که همه دارن ازت متنفر میشن " لویی چشم هاشو چرخوند .

" لویی ، من – "

" تو میدونی چی دیوونه کننده است استایلز ؟ " لویی پرسید و من میخواستم جواب بدم که اون دوباره حرفمو قطع کرد " تو همیشه غافلگیر میشی که ... "

الان دیگه واقعا لویی داره کفر منو درمیاره .
" واقعا ؟ من کسی ام که غافلگیر میشم ! لویی ، تو همیشه عادتت بود که درباره ازدواج و داشتن یه خونواده وراجی کنی ! ما اون موقع بچه بودیم ، هنوز داشتیم بزرگ میشدیم و من ، من یه عمر زندگی جلو روم بود ولی تمام چیزی که تو میخواستی این بود که مثه این توله سگای لعنتیِ گم شده دنبال من راه بیفتی و بچسبی در کونم " با داد گفتمو و توجه هرکی که تو کافه تریای دانشکده بود رو جلب کردم .

عاقلانه ش این بود که از اینجا ، که جون میداد واسه حرفای خاله زنکی رفته بودیم و تو یه جایی که بیشتر خصوصی باشه حرف میزدیم .

" کاش هیچ وقت تو رو ندیده بودم ! " لویی با حرص گفت و با سرِ افتاده و شونه های آویزون رفت .

اخمام تو هم فرو رفت و به آدمایی که زل زده بودن بهم چشم غره رفتم . با خودم غر زدمو راه افتادم سمتی که لویی چند ثانیه پیش ازش رفته بود .

همونطور که میرفتم مکس رو دیدم که دست هاشو به حالت بغل کردن کسی باز کرده بود . ولی بعد یهو ....



اون دستا برا بغل کردن " کسی " باز نشده بودن

اونا    برای     لویی    بودن    .

.

.

.

.

.

.

.

.

بازم عیدتون مبارک

Make You Mad [Persian Translation]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora