" ببینین ، من واقعا ازش خوشم میاد " زین سریع گفت و کف دست هاشو به حالت دفاعی نشون داد .
" ولی این وسط نایل هم هست "به لویی نگاه کردم . دیدم اونم سرشو برگردونده سمت من و داره با ابروهایی که از گیجی تو هم رفتن ، به من نگاه می کنه . لبمو محکم گاز گرفتم که با وول خوردن لویی رو پا و پهلوهام جلوی استایلز کوچولو رو تو شلوارم بگیرم .
" عشق مثلثی- ، "
" من تا وقتی بدونم لیام مال من میشه اینو ول نمی کنم . من یه مدتیه که بهش احساساتی دارم ولی نمی خاستم مستقیم دربارش حرف بزنم یا حرفشو وسط بکشم چون می دونم شماها دارین دوران جدایی سختیو طی می کنین . نمیخاستم با پیش کشیدنش تو رو ناراحت کنم لو ، و همینطور تو هری " بین حرفاش مکث کرد و چشم هاشو چرخوند .
" شماها فقط سرتون با خوش گذرونی و عشق و حال با دیگران زیادی شلوغ بود " با ناراحتی گفت .
"ز- زین ، تو میتونستی بیای پیش من . مطمئنم که جلوت احساساتی نمیشدم "
" چرا ، میشدی لویی " من و زین دوتایی هم زمان گفتیم .
لویی بهم چپ چپ نگاه کرد و با عصبانیت غرید . دست راستشو بالا برد و یه ثانیه بعد ، یه سوزش شدیدُ رو گونه راستم احساس کردم ." ببندش " لویی رو پاهام وول خورد ( نه از قصد ) و برگشت سر حرفاش با زین . به لویی نگاه کردمو وقتی دیدم تو چه پوزیشنیه چشام لرزید .
فاک .
" لویی " ناخودآگاه ناله کردمو چشامو بستم . چشامو باز کردمو دیدم لویی یه جوری داره نگام می کنه .
" چیه ؟ " پرسیدم ، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده ." هنوزم میتونستی اون باسنُ رو خودت داشته باشی اگه فقط می تونستی دیکتو تو شلوارت نگه داری نه که بچسبونیش به بقیه " با پررویی تو چشام گفت .
" به اون دوست کوچولوت که اون پایینه بگو آروم بگیره و الا خودم آرومش می کنم " با خشم گفت .
لویی مثه این سگه ریز زردای عصبانیه .
" شماها خیلی بانمکین " زین با یه رگه از تحسین و قربون صدقه رفتن گفت .
" من هیچوقت نفهمیدم چرا خیانت کردی ؟ و لویی چطور فهمیدش " با صدایی که پر از تعجب بود ، گفت ." خودم فهمیدمش . همیشه تمام شب رو بیرون بود ؛ اصلا نمیدونستم کجا میره " زد تو پیشونیم .
" و یه روز لویی اومد خونم و دیدم دوست دخترم داره روم سواری می کنه " زدم زیر خنده .
نفسم بند اومد ، و یه درد رو تو شکمم احساس کردم .زین با آزردگی بهم نگاه می کرد و من به چشم های لویی نگاه کردم .
اون فقط با یه صورت بی تفاوت و بدون اینکه بشه هیچ حسی رو ازش خوند بهم زل زده بود . چشم هایی که یه زمان پر از عشق بودن الان توشون چیزی دیده نمیشد جز نفرت .
![](https://img.wattpad.com/cover/163576010-288-k657913.jpg)
YOU ARE READING
Make You Mad [Persian Translation]
Fanfiction"عصبانیش کن! " All Right Reserve To @louissmolbean