≈ Chapter Ten

938 212 120
                                    

" من نمیدونم تو دقیقا چه مرگته ولی باید این بازیتو تموم کنی استایلز ! اون جنده خانوم کوچولویی که اونجا وایساده تو رو به هیچ جا نمی رسونه ! "مربی اندرسون تو صورتم داد زد .

" اکی " شونه هامو انداختم بالا . " دوست دختر من یه جنده نیست ؛ اون فقط خیلی عاشق منه و ... "

" فقط بعد یه ماه و عاشقی ! این مزخرفه " پرید وسط حرفم . خب نه ! مزخرف نیست ! من نمی تونم جلو خودمو بگیرم و عاشقش نباشم . " شاید بعد یکی دوسال مثه وقتی که با تومو " زیرلبی گفت .

" آ ... آقا ، حرف اونو پیش نکشین " لویی که الکی با انگشتاش ور میرفت با لکنت گفت . مربی به چهارچوب در ، جایی که لویی ایستاده بود نگاه کرد .

" متاسفم ، فقط این دوست پسره سابقت که اینجاست عوض شده . انگار اندازه یه فاک هم دیگه به راگبی یا کاپیتان بودن اهمیت نمیده ! یه کاپیتان باید جلودار بقیه باشه ! نه که دنباله رو بقیه ! "

دستشو محکم رو میز کوبید و سرشو با عصبانیت تکون داد . " لویی ، لطفا درباره کاپیتان بودن و اینکه چطور این به آینده اش مربوطه باهاش حرف بزن " همونطور که از دفتر بیرون میرفت پرسید و من و لویی رو اونجا با هم تنها گذاشت . ولی برمی گرده ، میدونم !

" خب .... "

" من باید برم " لویی با عجله گفت .

" میخوای باهام حرف بزنی یا چی ؟ "  با لحن تلخی پرسیدم و وقتی دیدم نمی تونه عصاهاشو که رو زمین افتاده بودن ، برداره چشم غره رفتم .

" بهترین نصیحتی که میتونم بهت بدم اینه که "
یه لحظه مکث کرد و لبشو گاز گرفت . یادمه همیشه موقع فکر کردن این کار رو می کرد .
" فقط بهترین تلاشتو انجام بده . میشه عصاهامو بهم بدی ؟ "

" نه " با تندی جوابشو دادم " فقط چون مربی اندرسون تو رو گذاشته اینجا که با من حرف بزنی معنیش این نیست که قراره باهات مهربون باشم . من دوست پسر/دخترای سابقمو به فاک نمیدم " واسه اون کوتوله قشنگ توضیح دادم .

شنیدم که یه نفس صدا دار کشید و دیدم خودشو پرت کرد کف زمین ، که از درد به خودش پیچید و مچ پاشو محکم گرفت . بعد چند ثانیه مچشو ول کرد و عصاهاشو برداشت . به میز چسبید و خودشو بالا کشید و یه کم خم شد تا عصاهاشو برداره .

همه شو خودش تنهایی و بدون کمک انجام داد .

یهویی صدای زنگ گوشی بلند شد و باعث شد یه کم از جام بپرم .
" سلام ماما " لویی جواب داد . وقتی یاد مامان لویی افتادم ناخودآگاه لبخند زدم . اون ذاتا یه دختر شیرینه .
" آره ، همین الان دارم از مدرسه میرم بیرون چطور مگه ؟ " نوک زبونشو داد بیرون و پرسید .

" مامان واقعا ؟ "داد کشید . " نه ، هیچکس الان پیشم نیست " دروغ گفت .

چیییی ؟؟؟ لویی تاملینسون هیچوقت به مامانش دروغ نمیگه !!

" ماما من تا ساعت نه شب تو این مدرسه نمی مونم . پیاده میام خونه – آره مامان منم میدونم که داره بارون میاد " جوری که معلوم بود کلافه شده اینا رو گفت .
" نه ، کاپشن ندارم " جواب اون سمت تلفنو داد .
" خیلی خب ، تو قرارت بهت خوش بگذره . خواهش میکنم . دوست دارم ، خدافظ ماما " تماسو قطع کرد .

بالاخره کامل برگشت سمتم ، جوری که میتونم کامل صورتشو ببینم . داره گریه میکنه و هق هق های اروم . خب حالا احساس بدی دارم . میدونم که ...

" تمام چیزی که میتونم بهت بگم اینه که یه لیدر باش و اگه نمی تونی این کارو انجام بدی از تیم کنارت میذارن " زیرلب گفت و عصاهاشو درست کرد و از دفتر بیرون رفت .

زل زدم به میز مربی اندرسون و برای چند لحظه تو فکر رفتم .

باید با ماشینم لویی رو برسونم خونه ؟

یا

باید تو بارون سرد ولش کنم ؟

بلند بلند خندیدم و دستامو به هم مالیدم .
" ولش کن تو هوای سرد هری " با لحنی که شیطنت از صدام میباره و از خود راضی بلند گفتم .

.

.

.

.

.

" هری فاکینگ استایلز "

وارد شد

منتظر خوشامدگویی های گرم شما هستم

حالا بیشتر آشنا میشید با روحیات شون


پشیمون شدم از آپ هر روزه

اگه قراره وضعش این بشه چه کاریه

فقط اگه بازخوردها خوب باشه اون روال رو داریم

راستی بعضی چپترا زاویه دید عوض میشه و نویسنده هم خودش اشاره میکنه

منتهی ب نظر من چندان ضروری نیست

ولی اگه براتون گیج کننده ست بگید تا لحاظش کنم

نظر پیشنهاد انتقاد خریـــــــدارم

アタシハダアレ

Make You Mad [Persian Translation]Where stories live. Discover now