≈ Chapter Thirty three

680 133 56
                                    

به مکس چشم غره میرم ، از جوری که اون و لویی با هم حرف میزنن متنفرم . بعضی وقتا دلم میخاست میتونستم لویی رو از بغل اون بکشم کنار .


" هی هری ، میتونی باهام بیای  ، میخام یه چیزیو بردارم ؟ "
یهویی لویی ازم خواست . به مکس یه پوزخند زدم و تو دلم داشتم از خوشی می مُردم .


ها ها ها ! حقته نکبت !


" البته " با افتخار گفتم . دنبال لویی رفتم تو خونه و تو اتاقش .همینجور که از پله ها بالا می رفتیم تو گوشه کنار خونه سرک می کشیدم .


به عکس های خودم و لویی نگاه کردم و عکس های خانواده هامون با همدیگه . قلبم با یادآوری اون خاطرات لرزید .


میدونین ، هیچ چی همیشگی نیست !؟


وقتی به اتاقش رسیدیم ، در رو بستم و قفل کردم چون اون بهم گفت این کارو کنم .


به محض اینکه رومو برگردوندم دیدم لویی داره شلوار جین تنگشو در میاره . چشم هام گشاد شدن وقتی شورت توری قرمزُ که خیلی خوب رو باسنشو پوشونده بود ، دیدم .


پشتش به من بود ، واسه همین می تونستم سرتاسر پشت تنه زیبا و نفسگیرشو ببینم .


لویی با یه لبخند برگشت طرفم . " می تونی کمکم کنی برا عروسیه مامانم یه کت شلوار بردارم ؟ "


" من- من ، " خودمو جمع و جور کردمو گلومو صاف کردم .
" البته ، حتما " تمام سعی مو کردم که چیزی نشون ندم .


و من الان درباره دیکم حرف نمی زنم ، اون خودش داره همه چیو نشون میده .


همونطور که نگاهم بهش بود آروم رفتم سمت کمدش . میدونم آدم استایلیست و خوش سلیقه ای تو لباس پوشیدنم ولی چرا لویی منو انتخاب کرد ؟ اینجا خبریه ؟


" چ- چرا منو انتخاب کردی ؟ " ازش پرسیدم و در کمدشو باز کردم . کمد خالیه خالی بود .
چی ؟


" لویی، "
حرفم قطع شد ، حس کردم پشتم خورد به در کمد . بوسه های ریز و کوچیک رو گردنم نشست .
" لویی ؟ " سعی کردم با نفس بریده بگم .


لویی جوابی نداد ، به جاش بلیزمو پاره کرد و شروع کرد به بوسیدن سینه م . دیدن لویی که رو زانوهاش افتاده ناله مو در آورد . با اون چشم های آبی معصومش به بالا نگاه کرد .
بین بقیه مثل یه پرنسس کوچولوعه ولی موقع سکس یه تشنه تموم عیاره .


آروم و آهسته زیپمو باز کرد و شلوارمو پایین کشید . به اونجای سفتم که تو باکسر بود ، نگاه کرد و اونو هم آهسته در آورد .


داره اذیت می کنه .


دیکم پرید جلو ، درست روبروی صورتش . مثل یه بچه گربه لیس های ریز به سر حساسش زد و یواش یواش کرد تو گلوش .


امروز ، روز خوبیه .

.

.


.


" فاک " نفسمو دادم بیرون ، از پشت افتادم رو تخت . جفت مون زل زدیم به سقف و نفس نفس می زنیم .
" فوق العاده بود "


لویی نشست و شروع کرد به برداشتن لباس هاش . ابروهام رفت تو هم ، همونطور که لباس پوشیدنشو نگاه می کردم .


" داری کجا میری ؟ "


" عروسی یه کم دیگه شروع میشه منم باید حاضر بشم و لباس بپوشم . اوه و من واسه لباس انتخاب کردن کمک نمی خواستم ، فقط میخاستم سکس داشته باشم " کانورس های سفیدشو پوشید .


" وقت کافی هست که همو بغل کنیم مگه نه ؟ منظورم اینه وقتی سکس می کردیم همیشه عادت مون بود که، "


" اون کلمات طلایی رو شنیدی استایلز ؟ "

" عادتمون . بــــــــود "

چشامو چرخوندم و وایسادم لویی حرفشو بزنه .

" نه ، من دوست پسر سابقمو بغل نمی کنم . تمام چیزی که احتیاج داشتم سکس بود .
همین ، نه بیشتر . چیزی که میخاستمو گرفتم "


بعدش ، لویی ، از اتاق رفت و منو شوکه و ناراحت اونجا گذاشت . چرا باید همچین چیزایی بگه ؟


تو عجب چیزی گیر افتادم .






.


.



.



.



.



.
هااای از میون گرد و خاک

اوضاع تو بهمن ماه چطوره

من که تو تعمیرات و بازسازی به سرمیبرم

اینه که همونطور که قبل هم گفتم تا دو سه هفته اپ هفته ای یکی

شرمنده دیگه دسترسی به کامپیوتر و این حرفا ندارم

و بچه ها میشه لطفا واسه پاراگرافا کامنت بزارین و حرف بزنین

اینجانب جز سرو چای و دم نمودن ان برای کارگران کار دیگه ای ندارم

عکس لویی رو دیدین صبحی پست کرد

😍بچه م گوش شیطون کر سینگل میخاد بده😍

و تو مسیج بوردم یه کوچولو که برین پایینتر یکی از چنل های تلگ رو معرفی کردم تو این بی خبری و تکراری بودن همه چیز خیلی عالین

👍👌خیلی و به معنای واقعی کلمه👌👍

😊حال ادیت نیست و ووت فراموش نشه 😊


Make You Mad [Persian Translation]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz