part 62

295 55 133
                                    


[Don't forget vote and cm]



2021_اسکاندیناوی


خوشحال بود....بیشتر از هرموقع دیگه ایی!
لباش میخندید چشماش میخندید؛ حالش خوب بود!
کم پیش میومد اینشکلی باشه. اکثرا واسش مهم نبود که دورش داره چه اتفاقی میوفته هیچ وقت حس نکرده بود که یه خانواده داره ...
ولی حالا حسش میکرد با تموم وجود و اصلا دوست نداشت که این لحظات تموم بشن.
دوست داشت تا ابد کنار این خانوداه بمونه..
طعم شیرین مادر داشتنو حس کنه.. ولی نمیتونست زندگیش تو همین خلاصه نمیشد.
آدماییو داشت که منتظرش بودن..

آدمایی که شاید باید اسمشون خانواده میذاشت.



لبخندی زد و قهوه گرمشو آروم سر کشید و یکم از لرزش بدنش کم شد. بغل گرم هری بهش ارامش میبخشید.
حرفای گرم آنه که حس مادرانرو توش میشد حس کرد ..
و جما که همش با آنه مخالفت میکرد و ساز خودشو میزد.
دقیقا مثل یه خواهر رفتار میکرد.....

دلش خواهر میخواست .

روشو سمت هری کرد و اروم گفت

" هزا..."

هری از بالا نگاهش کرد و بعد اروم گفت

" جانم ؟"

لویی لبخندی زد و گفت

" خواهر داشتن خیلی خوبه مگه نه ؟"

هری شونه ایی بالا انداخت و گفت

" نمیدونم شاید "

لویی لبخند محو تری زد و گفت

" دلم میخواست یدونه خواهر داشته باشم و همینطور مادر...."

هری نگاهش کمی غمگین شد و ادامه داد

" هی..تو خواهر داری!
هانا مثل یه خواهره و خب..جما هم خواهر تو حساب میشه...

آنه هم مثل مامانت هوم؟"

لویی کمی اشک تو چشماش جمع شد و ادامه داد

" ولی..دیگه قرار نیست ببینیمشون"

هری غمزده به پسرش چشم دوخت و سری تکون داد و بعد به ساعتش نگاهی انداخت که شیش بعد از ظهرو نشون میداد .

پوفی کشید و بعد اروم دمه گوش لویی گفت

" میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟"

لویی که حقیقتا حوصلش سر رفته بود اوهومی گفت و بعد از جاش بلند شد.

برای اینکه دوباره سردش نشه روی پیرهنش پلیور آبی رنگی که آنه بهش هدیه داده بودو پوشید و بعد از اون پالتویی که جما بهش هدیه داده بودو تنش کرد.

تقصیری نداشت ...اون وقت نکرده بود لباس گرم برداره!

وقتی پالتورو پوشید برگشت و به هری که داشت پالتوی مشکی رنگی میپوشید خیره شد .

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now