part 6

439 108 6
                                    

2020_لندن


" هی لاشخورا صدامو نشنیدین ؟"
لویی به لیامو زین گفت که همونجور به هم ذل زده بودن بعد از این حرف لویی، زین به خودش اومذ  و دنبال لویی تا اشپزخونه راه افتاد.
همه به آشپزخونه اومده بودن نایل و هانا هم که با سرو صدا از خواب پریده بودن به اونها ملحق شدن. لویی تک سرفه ایی برای صاف شدن صداش کرد وگفت
" بچه ها لیام ازین به بعد پیش ما میمونه" همه تعجب کردن و زین بیشتر عصبی شد.
نایل گفت " اون وقت چرا؟ نکنه نوانخانه باز کردیم؟"
لویی اخم کرد و گفت " سوالی نباشه باهم کنار بیاید ازین به بعد لیامم یکی از اعضای این خونست"
لیام لبخندی زد و گفت " مرسی برای اینکه پذیرفتینم."
همه گیج بودن و جو سنگین بود که لویی گفت
" لیام کی بهت گفت صبحه به این زودی بیای؟"
لیام کمی خودشو جمعو جور کرد راستش فکر نمیکرد خونه لویی ویلیام تامیلسون جادوگر این شکلی باشه یه خونه دو طبقه بزرگ ولی گرمو راحت پر از رنگ یه جایی که حس خونه به ادم میداد. اون تا امروز تصور میکرد این خونه عین پادگان باشه سرد و بی روح ترسناک و عذاب آور.
از فکر درومد و جواب داد " امم راستش جایی که من بزرگ شدم همیشه باید راس شیش صبح بیدار میشدم و با پدرم عام به خرید میرفتم."
زین کمی جا خورد اون پدر داشت؟ همیشه از لویی شنیده بود که همه ابرقدرت دارا بدون خانواده ان و پدر قطعا ندارن. خواست سوالشو مطرح کنه که هانا پیش دستی کرد
" تو پدر داری اممم لویی فکر کردم تو گفتی..." لویی حرف هانارو قطع کرد وگفت " ارهه ارهه این داستان داره لیام یه چیزاییو نمیدونه !"
لیام تعجب کرد چی بود که اون نمیدونست؟
" هی هی من چیو نمیدونم ؟؟؟؟" لیام سریع پرسید و لویی گیج تر از قبل شد. یکم فکر کرد و گفت " این داستان داره بچه ها من فکر نمیکنم شما جوجه ها واسش اماده باشید توی موقعیت مناسب تر بهتون میگم"
این حرف لویی مصادف شد با اعتراض بچه ها هرچند که همه به این کار لویی عادت داشتن جز لیام. خواست سوالشو باز تکرار کنه که نایل دستشو دور گردن لیام انداخت و با خنده گفت
" هی بیخیالش هرچقدرم اصرار کنی اون بهت نمیگه بیا بریم خونرو بهت نشون بدم " لیام سری تکون داد وهمراه نایل رفت.

" خب خب از طبقه بالا شروع میکنیم اولین در بعد از پله ها اتاق منه راستش من عاشق اینم که اتاقم دمه پله باشه یه چیزیو توجه کن هیچ وقت شبا سراغ من نیا چون من شبا سگم"
لیام تک خنده ایی کرد واتاق نایلو برسی کرد یه اتاق نسبتا بزرگ که یه تخت یه نفره گوششش بود و دیوار اتاقش از پوسترای گلف پوشیده شده بود به قسمت دیگه دیوار گیتارای مختلفی اویزون شده بود و فرش اتاقش طرح پیتزا داشت. نایل که دید لیام تعجب کرده خندید و گفت
" هی من عاشق گلف و گیتار و پیتزاعم اینو همه میدونن باهاش کنار بیا"
لیام سری تکون داد و به اتاق بعدی رسیدن
" اینم اتاق هاناست اون مهربونه وهواتو داره اگه شبا  خوابت نمیبرد بیا پیشش تا برات داستان بخونه اون دختر معجزست." نایل یه نفس گفت و به لیام نگاه کرد ... لیام مشغول بررسی اتاق شد اتاقی کوچک تر از اتاق نایل با دیوارای بنفش و صورتی و دیوارای ساده و پرده یاسی بلند و یه تخت کیوت وسط اتاق. لبخندی زد وبه اتاقی که ته راهرو بود رفتن
" این جا اتاق زینه خب اون کلا بی اعصاب و ساکته ترجیحن اصلا سمتش نرو" نایل گفت و خندید لیام مشتاقانه اتاقو بررسی کرد یه اتاق بزرگ با دیوارای سیاه و یه تخت بزرگ  با ملافهه های کاملا سفید وسط اتاق هارمونیه جالبی درست کرده بودن به دیوار اتاق زین جز چند تا عکس و پوستر از کهکشان هاچسبونده شده‌بود و چیز دیگه ای نبود روی میز کامپیوترش پر از سیگار و علف بود که لیام توجهش به اونا جلب شد. از نایل پرسید
" هی.... زین...اون معتاده؟" نایل سرشو پایین انداخت انگار از به یاد اوردن این موضوع ناراحت بود
" نه اون عصبی و استرسیه پس برای جلوگیری از استرسش سیگار میکشه که نیکوتینش ارومش کنه" لیام اهانی گفت و به راه افتادن " خب این اتاق تنها اتاق این خونس که خالیه و از شانس بدت یا خوبت رو به روی اتاق زینه." لیام ته دلش خوشحال شد ولی از طرفی میترسید شاید زین اون پسر خجالتیه اون شب نباشه.
.
.
.
.
.
بعد از اونکه لیام تو اتاقش جاگیر شد دید که هانا برای ناهار صداش زد. باهم به طبقه پایین رفتن. همگی دور میز نشسته بودن که زین بی هوا پرسید
" سوزی چرا نیومد امروز؟ خونه بدون اون کسل کنندس". لیام یکم حسودیش شد این سوزی هرکی که هست زین بدون اون دووم نمیاره و دلش براش تنگ شده لیام خیلی مشتاق بود ببینه که کی دل این پسر مو مشکیو برده؟
با صدای لویی به این دنیا برگشت" اره اون فوق العادس..فکر کردم به تو حداقل گفته باشه چرا نیومد"
لیام دیگه آتیش گرفت حتا برادر بزرگ تره زین داره اونو تایید میکنه حتما قصد ازدواج دارن اه لنت به این شانس. ناهار با سکوت لیام خورده شد و هرکس به اتاق خودش رفت. لیام شام نخورد چون اصلا حوصلشو نداشت فکر خانوادش از سرش بیرون نمیرفت اونا چجوری تونستن؟ چجوری تک پسرشونو اینطوری تنها‌گذاشتن؟ چجوری میتونستن؟ لیام که کاری نکرده بود!
  دوباره اشکای داغش روی پوست سردش جاری شدن اون بیشتر سرشو به بالش فشار داد تا اینکه به خواب رفت.

_____________________________________
Vote & cm
Mahdis

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now