part 48

287 50 138
                                    

[Vote and cm]



2021_استرالیا

گاهی توی زندگیمون یه سری چیزارو به عقب ترین جای ذهنمون هول میدیدم نکه فراموششون کنیم نه.....!
فقط ترجیح میدیدم دیگه به یاد نیاریمشون.
این طوری به نفعمونه....
حداقل حس میکنیم که خوشحالیم به خیال خودمون زندگیمونو میکنیم بدون هیچ مزاحمی...

اما چی میشد وقتی که یه بوی آشنا به مشاممون میخورد؟
یا دیدن یه جفت رنگ چشم که کل زندگیمون وابسته به همون دوتا تیلس؟
چی میشد اگه با نبایدای زندگیمون روبه رو میشدیم؟

آیا بازم اون چیز ها نباید باقی میموندن؟

قطره اشکش پائین ریخت و روی پوست سردش غلطید .
چشماش بخاطر اون اشکای مزاحم تار میدید اما بازم میتونست تشخیص بده که اون یک جفت چشم، چشمای پسر عسلیش نیستن!

صورت پسر رو به روشو از نطر گذروند ...

چشمای کشیده آبی با مژه های کوتاه ابرو های پرپشت لبای قلوه ایی قرمز و بینی نسبتن بزرگ...

اون زین نبود!

لیام چند باری اکسیژنو به ریه هاش رسوند تا تونست بالاخره به خودش بیاد...

به قیافه متعجب اون پسر نگاه کرد و لبخند زد و گفت

" آم ببخشید من شمارو با یکی از عزیزانم اشتباه گرفته بودم..."

و بعد منتظر جواب اون پسر نموند و از اون جا فاصله گرفت.

به زور خودشو از بین چمعیت چندصد نفری اونجا به بیرون رسوند و به دیوار تکیه داد روی زمین سر خورد و همون جا نشست.

کنارش دختر نوجوونیو دید که روی پوست سفید بازوش تتو های بزرگش خودنمایی میکردن...
اوه اون روی لبش یه پیریسنگ داشت..و موهاش صورتی بود!

نووجونای امروز چقدر عجیب شدن!

بیخیال فکر کردن شد و به دختر گفت

" هی میگم تو اون بطری مشروب تو دستتو میتونی بهم قرض بدی؟ واقعا نیازش دارم...."

دختر جوون نگاهی به بطریش کرد و اونو دست لیام داد و با لحن خاصی گفت

" چیزه دیگه ایی نمیخوای؟"

لیام همونطور که سر بطری رو به لب هاش میرسوند بیخیال گفت

" نه فکر کنم همین کافیه"

و بعد بطری رو سر کشید

. دختر خندید و اون بطریو به زور از دهن لیام دور کرد و گفت

" چیکار میکنی ؟ تو نصف اون بطریه فاکیمو خوردی! "

لیام دوباره بطریو از دست دختر قاپید و گفت

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now