part 1

1.5K 183 12
                                    

1853 میلادی_لندن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

همه چیز تاریک و سرد بود،
و باریکه نوری از بین شکاف های سنگی غار به داخل تابیده میشد.




به سختی لای چشماشو باز کرد.
نمی تونست چیزی ببینه.
این واسش عذاب آور بود.
چند بار پلک زد تا بالاخره تونست به خوبی ببینه....

.
.
.
.
کمی نیم خیز شد ....
همه بدنش درد میکرد .
این دردو به خوبی میشناخت وحسش میکرد ولی نمیدونست سببش چیه!
انگار هزار سال زندگی کرده و حالا وقتی میخواد بهشون فکر کنه.... هیچی یادش نمیاد...!

.
.
.
.
کمی فکر کرد..
اون از گذشتش چیزی به یاد نداشت..
به آرومی از حالت نیم خیز درومد و روی پاهایی که درد عمیقی داشت ایستاد .
خاک روی لباسشو تکوند و سعی کرد با نور کمی که غارو روشن کرده بود به خوبی بتونه اونجارو آنالیز کنه

« غاری که تماما با سنگ پوشیده شده و شکاف هایی که روی دیواره های اون دیده میشه باعث تابیده شدن نور شده بود و هوای اون جا بسیار سرد بود.»

.
.
.
.
.
.

از غار به آرومی بیرون اومد و بخاطر نور شدیدی که یهویی به صورتش خورد چشماشو بست.

آروم پلک زد شروع به دید زدن اطرافش کرد.

همه چیز آروم بود و از اینجا کل شهر معلوم بود .
اون شهرو میشناخت ولی نمیدونست چجوری....
هیاهویی توی مغز اون ب وجود اومده بود.
اون حتی اسم خودشم به یاد نمیاورد.
تصمیم گرفت به سمت شهر راه بیوفته ..
جایی که برای سر اون جایزه گذاشته بودن ولی خب

این پسر چیزی نمیدونست !














داخل شهر

.
.
.
.
.
.
.

ساعاتی گذشته بود و اون قدم زنان به شهر رسیده بود و ترس عجیبی توی وجودش رخنه کرده بود.
حالا دقیقا جلوی دروازه شهر بود و دلش پیچ عجیبی میزد انگار قرار بود اتفاق بدی براش بیوفته ولی خب اون از هیچی خبر نداشت .

همینطور که جلوی دروازه ایستاده بود مردم رو می دید که به اون نگاه میکنن..عجیب بود!
حتما به خاطر ظاهرش بود و اوه ......!
محض رضای فاک اون حتی نمیدونست چه شکلیه...
هیچ تصوری از خودش نداشت .
نگاهای مردمو فراموش کرد و سرشو چرخوند و خواست از دختری که اونجا بساط سیب فروشی راه انداخته بود سوال کنه که دستش توسط کسی گرفته شد و کشیده شد به هر سمتی اون شخص میرفت.
مقاومت نکرد و فقط گذاشت که سرنوشتش اونو به هر سمتی که میخواد ببره.

.
.
.
.
.
.

بالاخره بعد ازچند دقیقه دوئیدن و ازین کوچه به‌اون کوچه شدن...

به داخل کلبه ایی پرت شد و پهلوش به خاطر ضربه ایی که به زمین خورد حسابی درد گرفت.
توی خودش جمع شد و آهی از لای دندوناش درومد.
دردش که کمتر شد چشماشو باز کرد و رو به روی خودش مرد جوانی رو دید که جثه ریزی داشت و چهره با نمک اون از زیباییش کم نمی کرد.... و اما

از همه مهمتر چشمای اقیانوسیش بود که حسابی جلب توجه میکرد.

تا خواست حرفی بزنه اون مرد با عصابنیت گفت

: " دیوونه شدی؟!
احمقی چیزی هستی؟!
صدبار بهت گفتم برو و پشت سرتم نگاه نکن و حالا چی؟ خبر میارن واسم که مالیک دوباره بعد از چند ماه تو شهر دیده شده !
نه آخه تو احمقی؟ "

_" ما..مالیک؟؟"

+" ن عمت  !
چت شده تو؟ فامیلیه خودتم نمیدونی؟ "

-"من....عام....من...کیم؟"

+" مرد چی داری میگی تو؟ دیگه داری پا به سن میذاری ازین شوخیا نکن!
بلند شو یه دوش بگیر زیادم تو حموم نمون که قحطی آب اومده"

.
.
.
.
.
.
به زور به بدن لاجونش حرکت داد و وسط خونه ایستاد .

خونه ایی گرم که مملو از بوی خوش چایه.

همونجور ایستاده بود که صدای همون غریبه رو شنید:

" چیه چرا وایسادی گمشو برو حموم جواد حوصلتو ندارم بعده اون گندی که زدی"
.
.
.
.
.
.

_"ج..جواد؟....باشه...باشه...
       حموم کجاست     ؟"

.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

بعد از یه دوش سریع اونم با اب یخ بالاخره  بیرون اومد و لباسایی که روی صندلی بود رو پوشید.

از هیچی سر در نمیاورد ....
چخبره؟ چه گندی زده؟ چرا هیچی یادش نیست؟  ابن مرد کیه؟ جواد کیه؟ .... خدایا هزار تا فکر تو سرش بود.

با فکراش مشغول بود که چشمش به آینه  کوچیک‌و گرد رو به روش خورد.
چهرشو آنالیز کرد.
چشمای مشکی و مژه های بلند و بینی که کمی بزرگ بود ولی همخونی داشت با صورتش و لب های نازک و صورتیش.

غرق صورت خودش در آینه بود که دوباره صدای اون غریبه آشنا رو شنید :

" جواد بس کن توجذابی باشه؟ حتی تو این وضعیتم چسبیدی به‌آینه!
حالا آینه رو ول کن و بگو تو این چند ماه چه اتفاقایی افتاده؟ چرا برگشتی؟ مگه نگفتم برو؟! "


_" من...راستش....من  هیچی نمیدونم......"

+" یعنی چی؟ مسخره بازیو بذار کنار درست حرف بزن! "

_" باور کن من چیزی رو‌به یاد ندارم!
  همه چیو بگو من هیچی به یاد ندارم "

+" خیلی خب!
تو جواد مالیکی و من ویلیام تامیلسونم....!
و الانم سال 1835 ئه.....!"









______________________________________________
این پارت اول بود یکم کمه اره...لطفا ووت بدین به دوستاتونم معرفی کنید.
Love all...
Mahdis^^

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora