Part 5

511 110 22
                                    

1853_لندن


جیمز پین:

چند ماهی از وقتی که پسرا پیش ما اومدن میگذره ما باهم راحت تر شدیم   
ویلیام اون شده بهترین دوست من شوخی زیاد میکنه و من خب اصولا جدی و خشکم اما با وجود اون یکم جدی بودنم کم شده لیلی افسرده شده و هم به مرگ فکر میکنه و جیمز اون هنوزم مثل قبلشه و خیلی به لیلی کمک میکنه و ادوارد و ویلیام رابطه پنهانی دارن اینو همه ما میدونیم ولی به روشون نمیاریم و جواد....
اون هنوز با من خوب نشده با بقیه میگه میخنده اما پیش من اون اینطور نیست و خب خودم من شیفته جواد شدم ولی هیچکس نمیدونه و هیچکسم نمیفهمه !

همه پسرا علاوه بر خواهرم رو به روی من نشستن و منتظرن تا حرف بزنم. آره من برای مطرح کردن یه موضوع جدی صداشون کردم. برای اولین باره که خودمم میترسم اما باید بگمش گلمو صاف کردمو گفتم
" خب صداتون کردم تا یه چیز مهمو بهتون بگم"

+"اینو خودمونم میدونیم دانشمند" ویلیام با خنده گفت و ادواردم خندید . عرق روی پیشونیمو پاک کردمو جدی گفتم

" میدونید که فشارای مردم روی ما خیلی بیشتر شده و خب کم کم دارن پناهگاهمونو پیدا میکنن"

-"خب باید چیکار کنیم؟" جواد با لحن ارومی پرسید نگاهش کردم و گفتم
" باید بریم اون بیرون و با مردم بجنگیم؟" لحنم سوالی بود چون خودمم نمیدونم باید چیکار کنیم. ویلیام سری تکون داد و با نگرانی دست ادواردو گرفت و اروم زمزمه کرد
" هرچیم که بشه من دوستت دارم" ادوارد لبخند نا مطمعنی زد و لب زد " منم دوست دارم"
این از چشم هیچکس دور نموند جیمز هوران سرفه ایی ساختگی کرد و ادواردو ویل تازه متوجه جو شدن ادوارد با صدای لرزون گفت

" بچه ها میدونم این خوشایند نیست ولی من و ویل همو دوست داریم و باهمیم اگه مارو قبول نکنید درک میکنــ..." حرفش توسط لیلی نصفه کاره موند
" ما میدونیم مسعله این نیست مسعله جنگه ما قراره بمیریم"
با اون حرفه لیلی ترسو میشد تو چهره همه دید جواد بلند شد و موهاشو با دستاش کشید و گفت
" نه نمیجنگیم"
همه چشم ها سمت اون برگشت و ویلیام با دست بهش فهموند که بقیه جملشو بگه
" عام خب ما میتونیم باهاشون حرف بزنیم قانعشون کنیم چند روز دیگه توی میدون شهر جشنه و لرد هم حظور داره ما میتونیم اون موقع وارد عمل شیم و حرف بزنیم اگه قانع نشدن میجنگیم"

اوه این طولانی ترین جمله ایی بود که از جواد شنیدم لبخندی زدم و گفتم "همینکارو میکنیم."



_روز جشن_

ویلیام :

همه ما حاظر بودیم و قدرتامونم تقویت کرده بودیم برای جنگ احتمالی . توی اتاق مشغول تنظیم کردن ساسپندرم بودم که ادوارد از پشت بغلم کرد و سرشو توی گردنم برد و بو کشید وبوسید لبخندی زدم و توی بغلش چرخیدم و لبامو روی لباش گداشتم چند ثانیه بعد از هم جدا شدیم نگام کرد و گفت
" ویل من میدونم امروز روز مرگ منه اینو بگیر و بعد ها توی زمین بکار این فرزند من میشه ازش  مراقبت کن"
به دونه عجیبی که توی دستم بود نگاه کردم و بعد دوباره نگاهمو به اد دادم. اخمی کردم وگفتم
" هی اینطوری حرف نزن تو نباشی من نمیتونم زندگی کنم"
لبخندی زدو روی دستمو بوسید من نگران بودم خیلی نگران......
.
.
.
همه جلوی در جمع شدیم و ارزوی موفقیت برای خودمون کردیم وقتی به محل جشن رسیدیم هزاران نفر ادم جلوی پای لرد که روی صخره بزرگی بود خم شده بودن و ادای احترام میکردن. اون ها وقتی متوجه ما شدن بهمون حمله ور شدن اما جواد با ذهنش تونست اونارو در همون حالت متوفق کنه. اد فریاد زد
" ما برای صلح اومدیم" و لدر با پوزخندی به ما نگاه میکرد و گفت " ما با شیاطین صلح نمیکنیم...!! " اد بالای صخره رفت و
گفت
" ما شیطان نیستیم ما ادمیزادیم درست عین شما اما خداوند به ما قدرت هایی فرا تر از انسان  داده ما توی شهر کوچیکی که اون طرف رودخانه هست زندگی میکنیم و قول میدیدم که به کسی آسیبی نرسونیم ما فقط خواستار زنده بودن و آزاد بودن هستیم"

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now