part 22

331 63 39
                                    







2020_لندن












_"سلام....محمدحدید هستم پدر جیجی...تو زین هستی درسته؟"


+" اوه بله...سلام خودم هستم اتفاقی افتاده؟"


_"تازه میگی اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟
دختر من با یه بچه تو شکمش که اتفاقی بچه توهم هست توی بیمارستان بستری بود و تو اصلا خبرداشتی؟ "


+"آقای حدید......بله خبر داشتم اون بچه مطمعنا بچه من نیست. حتی من رابطمو با جیجی رسمی نکرده بودم من نمیفهمم واقعا.....!"


_" نخیر اقا دختر من چیزه دیگه میگه!
و قطعا من حرف دخترمو باور دارم تا تو !
ببین مردک تا یک ساعت دیگه میای و همسر آیندتو میبری خونت...کمتر از گل بهش نمیگی فهمیدی؟ زیاد ازت خوشم‌نمیاد ولی بخاطر دخترمه! "


+" چیییییی؟ همسر آینده؟
شوخی میکنید دیگه؟
اقای محترم من هیچ جا نمیام و به دخرتونم بگید منو کلا فراموش کنه"



زین با داد گفت و قطع کرد!
چرا همه بلاها سر زین میومدن؟ مگه چه گناهی کرد بود...؟ اون فقط داشت تلاش می کرد تا ادم خوبی باشه ولی نمیشد زندگی اون قدرا  باهاش مهربون نبود.




دستشو روی صورتش گذاشت و گوشیشو پرت کرد روی زمین.
لیام بغلش کرد چون کل مکالمه اونارو شنیده بود.  همه چیرو از اول تا آخرشو!

گذاشت زین توی بغلش آرامش بگیره چون تا چند دقیقه دیگه باید پائین میرفتن و به خزعبلات یه پیرمرد نعشه گوش میدادن.

آره خب اینطور دیده میشد!


چند‌دقیقه بعد زین یکم بهتر شده بود.
سرشو به سینه لیام مالید و خودشو لوس کرد و از پائین به لیام نگاه کرد.

لیام به اون چشمای طلایی که با یه عالمه مژه های مشکی بلند پوشیده شده بود نگاه کرد و لبخندی زد و روی چشمای زینو بوسید

یکم پائین تر اومد و روی بینی  نرم زینو بوسید و بالاخره به لب های خوش رنگ زین رسید.

هیچکاری نکرد و فقط به لب های زین خیره بود.  نمیتونست هیچکاری کنه! لب هاش قفل شده بودن.

زین اخمی کرد و گفت

" فقط میخوای نگاشون کنی؟"

لیام خندید ولی چشماشو از روی لب های زین برنداشت!
حتی جلوهم نرفت.
تا اینکه زین خودش جلو رفت و لب های لیامو گاز گرفت و کشید.

لیام اخی از روی درد گفت و به‌خودش اومد.

زین نیشخندی زد و دور لباشو با زبونش خیس کرد .

لیام با حالت ناله گفت

" اییی زین این خیلی درد داشت"

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now