part 40

324 62 104
                                    

2020_لندن

لویی با ترس به لیام چشم دوخته بود و مردد بود که درو باز کنه یا نکنه...
گوشیه آیفونو توی دستای کوچیکش فشار میداد و نگاهشو از لیام برنمیداشت..
اما اون طرف این لیام بود که با خونسردی به لویی نگاهی انداخت و بی تفاوت گفت

" خب درو باز کن دیگه! "

لویی که انگار تازه به خودش اومده باشه سری تکون داد و دکمه آبفونو زد نمیدونست چرا اما استرس داشت.
و لیام شاید ظاهرش بی تفاوت نشون میداد اما از درون وجودش پرطلاطم بود...زینو میدید برای بار آخر....آیا این آخرین بارش بود؟


بعد از چند مین زین بالاخره از حیاط جلویی عمارت رد شد و به در رسید و اونو آروم باز کرد و داخل اومد.
کت و شلوارش تنش نبود و بجاش یه دست بلیز شلوار گشاد و روش یه سویشرت طوسی تنش بود . حالش به نظر خوب میومد اما همه چی که ظاهر نبود......همین که داخل شد لویی پرید توی بغلش و اونو محکم در آغوش گرفت و حس کرد همه استرسش به پایان رسیده.
زین همونطور که بغل لویی بود چشمش به لیام افتاد که دمه پله ها به نرده تکیه زده بود .
اخمی کرد و از بغل لویی بیرون اومد و اروم گفت

" بسه داداش خفم کردی...."

لویی خندید و خواست چیزی بگه که زین زودتر گفت

" بهت میگم کجا بودمو چیشد ولی الان یه کار فوری دارم بعدش میریم پاتوق باشه؟"

لویی لبخند زد و سرشو تکون داد و به رفتن زین خیره شد نمیتونست بهش سخت بگیره...
لیامم  تا اون موقع ساکت ایستاه بود و خیلی کنجکاو بود که بدونه زین دیشب کجا بوده..اما چیزی نگفت چون نباید می گفت بالاخره فراموش کردن زین باید از یه جایی آغاز میشد!

لیام لبخند خشکی به لویی زد و اونم از پله ها بالا رفت. لوییم شونه ایی بالا انداخت و رفت تا به سوزی زنگ بزنه و حالشو بپرسه بالاخره از هیچکاری نکردن بهتر بود!

لیام بعده نیم ساعت که همه کتابا و کمیک بوکای مورد علاقشو جمع کرده بود کلافه روی زمین چوبی نشست و کلافه گفت

" اههههه نه مسواکم هست نه لباسام نه شونم نه لباسای زیرم نه ادکلنام نه ساعتام نه......."

و یکهو یادش افتاد که همه اینا توی اتاق زین جامونده...آهی کشید و دستشو توی موهاش برد و کشید و زمزمه وار گفت

" زین....لعنت بهت زین "

و پاشد تا اجبارن به اتاق زین بره.. اما توی ذهنش به خودش طشر زد

  " اجبارا؟ ینی واقعا دیدن اون چشمای عسلی واست اجباره؟
اون مژه های مشکیو بلند..اونارو تحمل میکنی؟ لباش اون لبای سرخ لعنتیش.................
هییی بسه لیام بسه محض رضای فاک!! "

و یه نیشگون از خودش گرفت و مردد پشت در اتاق زین ایستاد همون در مشکی رنگ...
یادش اومد روز اول به این خونه اومدنشو...اینکه زین خوابالو با موهای بهم ریخته درو براش باز کرده بود...اینکه اون اوایل دلش نمیخواست به زین نزدیک شه چون زین کوکائین میزد...یادشه که زین بعد از اینکه باهم رفتن تو رابطه کلا از دراگ فاصله گرفت. لبخندی زد و دعا کرد که زین دوباره به دراگ رو نیاره...!
مردد دستشو به در کوبید و از جلوی رد فاصله گرفت .
کمی بعد زین جلوی در اومد و از دیدن لیام پشت در اتاقش اخم کرد و با لحن بی تفاوتی گفت

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now