part 10

452 96 16
                                    


لندن_2020



لیام:

با سرو صداهای زیاد  بالا سرم بیدار شدم.
گردنم درد می کرد و نمیتونستم تکونش بدم
وقتی تونستم پلکامو از هم باز کنم لویی و یه مرد غریبه که کنارش وایساده بودو دیدم خواستم حرف بزنم که متوجه خشکی و سوزش بیش از اندازه گلوم شدم.
سرفه خشکی کردم که نایل از پشتم اومد و یه لیوان آب دستم داد.

همین موقع لویی با لحنی‌که عصبانیت کمی توش موج میزد گفت

" چرا اومدی اینجا؟"

چرا اومده بودم اونجا؟ نمیدونم...چرا؟چرا؟چرا؟ اها یادم‌اومد تمام اتفاقات مزخرف چند ساعت پیش یادم اومد..... پس گفتم

" او..اومده بودم ک..که بگم زین بیدار شده"

لویی خنده ایی کرد و گفت

" فقط همین؟ که زین بیدار شده؟ تو ریدی به نقشم!"

جمله اخرشو با عصبانیت گفت من سعی کردم اروم  باشم چون هنوز خودمم نمیدونم اینجا چخبره

" حالا که شده......اون جسد وحشتناک برای چیه؟ اینجا چخبره؟"

اون مرده بلافاصله گفت

" این مرد جوونو معرفی نمیکنید؟"

با شنیدن صداش برگشتم و نگاش کردم

قدش کوتاه بود و موهای جوگندمی داشت چهره کمی لاغر و در کل اون جذاب بود.
خودم در جوابش گفتم

" لیام پین هستم خدای رعد"

اون مرد از شنیدن جوابم  تعجب کرد و بعد خندید

" واو پس خدای رعد تویی خیلی تعریفتو شنیده بودم مرد..منم دیوید دجانیو هستم ابر قدرتی ندارم ولی در عوضش خیلی پولدارم حتا پولدار تر از لویی"

و بعد جفتشون خندیدن ومنم سری تکون دادم و لبخند خشکی زدم.

لویی دستشو توی جیب گرم کن مشکیش فرو برد و داخل این انبار قدیمی که فقط با یه چراغ روشن شده بود راه  رفت و همزمان حرف زد

" اون ساحره..اون بعد از چندین سال برگشته و میخواد قدرتشو ازمون پس بگیره و این مساوی با مرگ هممونه."

_"مرگ هممون؟ میخوای بگی ما با این همه قدرت نمیتونیم از پس یه اجوزه ایکبیری بر بیایم؟"

عصبی این جملروگفتم.

-"شاید زیادم ایکبیری نباشه من یه زمان روش کراش داشتم"

دیوید با خنده گفت ووقتی دید کسی نمیخنده اونم خندشو جمع کرد.

+"اره چون اجداد ما که مال هزاران سال پیشن یه روز با همین ساحره طرف میشن و همه دعا نویسا رو میارن بالا سر این زن و همه قدرتاشو از تنش بیرون میکشن و اونو تبدیل به یه معجون میکنن. در اون زمان پسرای برتر دهکده رو جمع میکنن و از معجون به خوردشون میدن و هرکس دارای یه قدرت خاص میشه."

بعد از تموم  شدن حرف لویی تازه فهمیدم ماجرا چیه.

"و اون داره میاد تا قدرتاشو از بدن ما بیرون بکشه؟"
با ترس و تعجب گفتم.

+"همینطوره. اون جنازه ایی هم که دیدی کار همون ساحرس.
اون حرومزاده این بچرو که تو همسایگی ما زندگی‌ میکردو به بدترین روش کشته. این یه اعلان جنگه بزرگه."

با به یاد اوردن دوباره جسد اون بچه که بزور به 9_ 10  سال می رسید حالم بد شد اون بچه کامل چشماش سوخته بودن و بدنش پر از کبودی و جای زخمای عمیق بود .
با حرف دیوید از فکر درومدم.

" باید همتون قدرتاتونو جمع کنید باید قوی ترین نسخه خودتون بشید  ما باید اونو شکست بدیم اون زن باید بمیره ."
و بعد دیوید لبخند تلخی زد.

گفتم :

" هی مرد تو واقعا عاشق اونی؟"

دیوید با حرفم خندید و بهم نگاه کرد و با صدای ارومی شزوع به‌تعریف کرد

" چند سال پیش قبل از اینکه به این ثروت برسم توی زندان نگهبان بند بودم.
من خیلی حرفه ایی بودم برای همین یه روز مدیر زندان منو صدا کرد تو دفترش و گفت که اگه بتونم از پس نگهبانی دادن یه زندانی تو انفرادی بربیام برای مدت یک سال..‌. ترفیع خیلی بزرگی میگیرم. من قبول کردم چون نیازش داشتم اگه قبول نمیکردم باید 5 سال تا ترفیع گرفتنم صبر میکردم..
تعریف از خود نباشه ولی من هم جوون بودم خوشتیپ و  اون روزی که آوردنشو هم  خوب یادمه..................."

Felash back

" با همون جدیت همیشگیم منتظر بودم تا زندانیه ویژمو بیارن...
کمی طول کشید و بالاخره اونو آوردن.
اون یه زن بود موهای بلند سیاه و آشفتش صورتشو پوشونده بود و لباسای پارش عجیب به نظر می اومدن اونو آوردن جلوی من و سرباز یدونه محکم به کمرش زد نمیدونم چرا اینکارو کردم  اما با اخم شدید به‌سرباز نگاه کردم و بهش اخطار دادم   و همون موقع اون زندانی سرشو بالا اورد
چشمای سبزش اون چشمای سبز وحشی  اونا منو تصخیر کردن و من از همین الان عاشقش شدم آره عشق تو یک نگاه..!
توی سبزیه چشماش غرق شدم و غرق شدم.

دستور دادم ببرنش داخل انفردایش.

هفته ها گذشت و ما از صحبت کردن و دردودل کردن رسیدیم به سکس کردن توی انفرادی.
بدجوری عاشق هم شدیم و من میخوام نقشه فرارشو بکشم.
توی این اتاق کوفتی منتظرم که خلوت بشه تا باز بتونم بدنشو لمس کنم.
.
.
.
.
تقریبا یک ساعت  گذشت و این محوطه خالی شد
از نبودن کسی مطمعن شدم  و اروم لای در انفرادیو باز کردم یه گوشه نشسته بود وسقفو نگاه میکرد با اومدن من لبخندی زد و سریع اومد سمتم و لباشو روی لبام گذاشت
تشنه بودم تشنه طعم لباش و بدنش......!

.
.
.
.
سریع لباسو از تنش دراوردم اونم همینطور فرم نگهبانیمو  رو از تنم دراورد و دستشو روی شلوارم گذاشت.....با این کارش چشمامو بستم و سرمو عقب بردم.... اون زن  با لمساش جادو میکنه.......
اونو پایین کشید و دیکمو کامل توی دهنش گداشت از لذت بدنم میلرزید  و شل شده بودم که
یکهو در سلول باز شد و

رییس زندان

داخل شد...........
_____________________________________________

خب عکس دیویدو گذاشتم اون بالا ببینید بچمو...و اینکه امیدوارم لذت ببرید.💜 از نوشتن چیزای عاشقانه هم متنفرم این پارگراف آخرم ک با زجر نوشتم😂

پ.ن : آقا من‌پارت قبلو خوندم دیدم‌چقد‌غلط املایی دارم ساری تکرار نمیشه....

Love all
Mahdis

Deathly Hallows [L.S][Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now