مقدمه:
شاید این هم سرنوشت من بود؛ اینکه با وجود پوچی و روح خستهام گرفتار رنگ نگاه تو بشم؛ همون رنگ نگاهی که بهم ارزش و دلیل میده تا بتونم بیشتر نفس بکشم.
شاید هم قلب بیرمغ من فقط به تو نیاز داشت؛ به تویی که بیای و این آبی و خاکستری رو برای من عوض کنی. به جسم سرد و خستهی من گرما ببخشی و وقتی من رو بغل میگیری از تمام پوچیهام رها بشم.
یا شاید هم... شاید هم من فقط با تو میتونستم خودم رو پیدا کنم؛ شاید من تا قبل از تو فقط گرفتار یک کابوس بودم...
شاید باید تو میاومدی تا بتونم از اون تاریکی بیانتها رهایی پیدا کنم و بیدار بشم...
یا شاید هم... نمیدونم... شاید این بار باید این تو باشی که بهم بگی...
شاید چی؟ این بار تو بهم بگو.***
با دیدن چمدونهای مشکی رنگ و آشنایی که مقابل در ورودی گذاشته شده بودن، اخمی کرد و بدون درآوردن کلید از قفل در، وارد خونه شد.
- نیک؟
همخونهاش رو صدا زد و بعد از درآوردن کتی که به دلیل بارش بارون پائیزی نمدار شده بود، اون رو از رخت آویز کنار در آویزون کرد.
زمانی که جوابی به غیر از صدایی شبیه به بسته بندی کردن کارتن دریافت نکرد، لحظهای مکث کرد.
با اخمی که حاصل از کنجکاوی روی ابروهاش نقش بسته بود، به سمت سالن اصلی قدم برداشت.
- نیک؟ خونهای؟
- تهیونگ؟ بالاخره اومدی؟!
نیکولاس درحالی که کارتنهارو حمل میکرد، از اتاق خارج شد و اونهارو وسط سالن اصلی قرار داد.
تهیونگ شوکه از دیدن صحنهی مقابلش و کارتنهای بیشماری که وسط سالن خودنمایی میکردن، به مرد مقابلش نگاه کرد.
- چه خبر شده؟ این کارتنها برای چی وسط خونهان؟!
- مشخص نیست؟
تهیونگ دم عمیقی گرفت و همونطور که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه، گفت:
- نه، اگه مشخص بود ازت سوالی نمیپرسیدم.
نیکولاس درحالی که همچنان مقابل چشمهای منتظر تهیونگ کارتنهارو جا به جا میکرد جواب داد:
- خب...
مرد بعد از گذاشتن کارتن دیگهای کنار باقی کارتنها، نفس عمیقی کشید و درحالی که عرق پیشونیش رو پاک میکرد، ادامه داد:
- میدونم خیلی یکدفعهای شد... اما همینطور که میبینی، دارم از اینجا میرم.
- چی؟!
شوکه پرسید و درحالی که سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه، به سمت نیکولاس رفت و مقابلش ایستاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
ČTEŠ
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfikceخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...