Chapter Forty-Six - Forty-Seven

618 88 2
                                    

- ببخشید که نمیتونم برات مثل خودت باشم تهیونگ.

بلافاصله بعد از زمزمه شدن اون‌ جمله بود که لب‌هاشون دوباره به بوسه گرفته شد.

هیچ یک انگار سیری‌ای از چشیدن و مزه کردن طعم لب‌های هم نداشتن و با وجود سینه‌هاشون که به سوزش افتاده بود، باز هم به عشق ورزیدن ادامه میدادن.

تهیونگ با خزیدن دوباره‌ی انگشت‌های معشوقش میان موهای آشفته‌اش، از طریق بینیش نفسی گرفت و زبانش رو درون دهان مومشکی چرخوند.

آهی که از میان لب‌های‌ جونگکوک بیرون پرید، میان بوسه‌ی عمیقشون به زحمت شنیده شد.

موعسلی با عاشقانه‌ترین قلبی که تا اون لحظه داشت، مومشکی رو میبوسید و رد هر احساسش رو به هر نقطه از دهان و لب‌های خواستنی اون مینشوند.

جونگکوک که به نظر میرسید طاقتش طاق شده، دست‌هاش رو روونه‌ی تیشرت سفید رنگ مردش کرد و میان گزیدن لب پهن زیرین اون، انگشت‌هاش رو از زیر پارچه‌ی لطیف لباسش رد کرد.

برعکس تمام وجودش که از گرما میسوخت، نوک انگشت‌هاش‌ به سردی همیشه بودن و تهیونگ تونست سرمای سر انگشت‌های معشوقش رو بلافاصله روی پهلوها و کمرش احساس کنه.

مرد بزرگ‌تر با لرزی که از تنش عبور کرد، خواست لب‌هاشون رو جدا و از جونگکوک درخواست پیشرویی بیشتری بکنه؛ اما با- خوردن تقه‌ای به در کابین خصوصیشون، هردوی اونها شوکه به بوسه‌اشون خاتمه دادن.

تهیونگ با حالی آشفته و گرفته، نگاهی به چشم‌های جونگکوک که برای باز موندن تلاش میکردن انداخت و با آهی که از سر کلافگی از میان لب‌هاش آزاد شد، خودش‌ رو بی‌میل از روی تن‌ مومشکی عقب کشید.

به زحمت روی پاهاش ایستاد و سعی کرد با وجود حال دگرگونش، دستی به موهاش بکشه و خودش رو عادی جلوه بده.

در همون حین بار دیگه‌ای تقه‌ای‌ به در خورد و مومشکی بلافاصله پیرهنش رو روی تنش کشید. چشم‌هاش رو بست و‌ طوری وانمود کرد که انگار به خواب رفته، اما این درحالی بود که سعی داشت تنفس‌هاش رو به حالت عادی برگردونه و به معاقشه‌ای که میدونست چیزی به عمیق‌تر شدنش نمونده بود، فکر نکنه.

تهیونگ دم عمیقی گرفت و با بی‌میلی در کشویی کابین رو باز کرد. با کنار رفتن متریال چوبی در، چهره‌ی مردی که عضوی از خدمه‌ی قطار به نظر میرسید، مقابل چشم‌های ظاهر شد.

- عصر بخیر جناب، بابت تاخیر برای گرفتن بلیط‌ها عذرخواهی میکنم، میتونم بلیط‌هاتون رو داشته باشم؟

مرد که هنوز گرما رو درون وجودش احساس میکرد و حالت طبیعی‌ای نداشت، تنها تونست دهانش رو باز و بسته بکنه و سری به تایید تکون بده.

قدمی به عقب گرد کرد و بدون انداختن نگاهی به مومشکی، به سمت پالتوش که گوشه‌ای افتاده بود نزدیک شد. بلیط‌ها رو از درون جیبش بیرون کشید و به سمت ورودی کابین رفت. اونها رو به دست خدمه‌ی مقابلش داد و مرد با مطمئن شدن ازاطلاعات درست مسافرین، بلیط‌ها رو پانچ کرد، اونها رو به دست تهیونگ برگردوند و با آرزوی سفری خوش برای اونها، اونجا رو ترک کرد.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now