Chapter Thirty-Five - Thirty-Six

611 90 1
                                    


سکوتی که فضای میانشون رو هر از چندگاهی میشکست، تنها صدای برخورد قطرات باران به شیشه‌ها و سقف ماشین، صدای بوق ماشین‌های درون خیابان و برف پاک‌ کنی که هر ثانیه شیشه‌ی مقابلشون رو از قطرات ریز و درشت باران پاک میکرد، بود.

هیچ یک از اون دو نفر حتی کلمه‌ای هم به زبان نمی‌آوردن و جو‌ میانشون متشنج‌تر از هر وقت دیگه‌ای بود.

مرد بزرگ‌تر تنها با چهره‌ای که به وضوح میشد عصبانیت رو درون جزئیات صورتش دید، به رانندگی ادامه میداد و با حرص پاش رو روی پدال گاز ماشین میفشرد.

تهیونگ که همچنان لباس‌های خیسش رو به تن داشت، دمای بدنش رو به افت کردن میرفت، دندان‌هاش از شدت لرز بدنش به هم دیگه برخورد میکردن و صورتش تماما رنگ پریده شده بود.

قطرات باران همچنان از نوک موهای عسلی رنگش میچکید و هنوز هم میتونست آب جمع شده‌ی درون کفش‌هاش رو احساس بکنه.

اما هیچ یک از اونها حتی ذره‌ای هم در اون لحظه براش اهمیتی نداشتن، مرد تمام ذهنش در اون لحظه تنها درگیر محبوبش بود، که با بی‌پناهی قطره‌های اشک ارزشمند چشم‌هاش رو رها کرده بود.

سرگیجه‌ی بدی که تمام دیده‌هاش رو به واژگونی دراورده بود تنها با بستن پلک‌هاش روی هم و بغل گرفتن بازوهای خودش میتونست لحظه‌ای رهاش بکنه؛ اما حتی اون هم خیلی دوام- نیاورد و تهیونگ همزمان با ترمز یک دفعه‌ی برادرش، چشم‌هاش رو باز کرد.

نگاهش رو به چراغ قرمز چهار راه اصلی وست مینستر که ماشین‌های زیادی مقابلشون ایستاده بودن انداخت و بعد درحالی که روی صندلیش جا به جا میشد، مردد سرش رو به سمت یونگی برگردوند.

مرد بزرگ‌تر تنها عصبی آرنجش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داده و درحالی که انگشت‌هاش رو مقابل دهانش تکون میداد، تنها به نقطه‌ی مقابلش خیره شده بود و حتی کوچک‌ترین نگاهی هم به مرد کوچک‌تر نمینداخت.

تهیونگ با نداشتن توجه یونگی روی خودش، به تلخی نیشخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد، دستی به موهای نمناکش- کشید و این بار کسی که سکوت میانشون رو از بین برد، مرد کوچک‌تر بود:

- ازم بخاطر عاشق جونگکوک بودن عصبانی‌ای؟

- بخاطر اینکه داری خودتو داغون میکنی ازت عصبانیم؛ نه بخاطر اینکه عاشق اونی.

مرد که انگار تنها منتظر شنیدن کلمه‌ای از جانب تهیونگ بود تا سکوتش رو بشکنه، با صدای بلندی اون جملات رو گفت و نگاهش رو به چهره‌ی آشفته‌ی برادرش داد:

- فکر میکنی اگه از سویون بخوای چیزی به من نگه من خودم نمیفهمم کجا میری؟ چی کار میکنی؟

- من فقط نمیخواستم عصبیت کنم-

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now