- دوستت دارم...
با گفتن اون جمله، انگار که سیل عظیمی از سکوت به سمت گوشهای تهیونگ هجوم برده باشه، فضای میانشون به سکوت سنگینی نشست.
نمیتونست جملهای که به نرمی از میان لب هایی که چندی پیش درحال بوسیدنشون بود، بیان شده رو باور بکنه؛ انگار که مثل یک رویا و خواب بنظر میرسید...
مرد بزرگتر درحالی که سعی داشت ریتم نفسهاش رو منظم کنه، تنها بهت زده به چشمهای نیمه خمار و منتظر معشوقش خیره شد و بدون ذرهای حرکت، دستهاش رو در همون حال به دور کمر باریک اون نگه داشت.
احساس ترسی که به محض شنیدن اون جمله به دلش رخنه کرده، ضربان قلب بیچارهاش رو دوباره بالا برده بود.
مومشکی که از سکوت طولانی مدت تهیونگ به ترس افتاده بود، مضطرب لبهاش رو تر کرد و در حالی که حرکت انگشتهاش رو به درون موهای مواج و عسلی رنگ اون از سر میگرفت، زمزمه کرد:
- گ- گفتم دوستت دارم...
تهیونگ با شنیدن اون جمله، تنها گلوی خشکش رو به زحمت تر کرد و درحالی که نفس بریدهای میکشید، با لرز پلکهاش رو لحظهای روی هم بست و با فشاری که به کمر جونگکوک وارد کرد، زمزمه وار لب زد:
- شنیدم...
مردجوان که دلشوره به طور عمیقی به وجودش چنگ میزد، گلوش رو که به آرامی رو به خشکی بیشتری میرفت و کمی تر کرد و با نگرانی انگشتهاش رو به گونهی گرم تهیونگ رسوند.
سعی کرد لرزش دستش رو مهار بکنه و در همون حین توسط نوک انگشتهاش، انگار که درحال نرم کردن دل اون باشه، شروع به نوازش گونهی مرد کرد و با صدای گرفتهای گفت:
- چیزی نمیخوای بگی؟
مردبزرگتر بازدمش رو با بی قراری از بینیش آزاد کرد و به آرامی به پلکهاش اجازهی کنار رفتن داد.
نگاهش رو به چشمهای نگران جونگکوک داد و در همون حین دست خودش رو به روی انگشتهای اون که به آرامی روی گونهاش کشیده میشدن گذاشت. کف دست سرد مومشکی رو به لبهای گرمش رسوند و با گذاشتن بوسههای ریز و نرم روی سطح پوست اون، سعی کرد از جواب دادن طفره بره.
نه اینکه اون خالی ازاحساساتی باشه که جونگکوک حالا مدعی بود نسبت به مرد داره، نه.
بلکه تهیونگ حالا از قبول کردن اون احساسات میترسید، از باور کردن به اون و بعد دوباره سقوط کردن توسط همون احساسات پیچیده میترسید، از اعتمادی که حاضر بود با تمام قلب و روحش به احساسات معشوقش داشته باشه میترسید.
خودش این رو میدونست که حتی اگه هیچوقت قرار نبود جونگکوک رو به دست بیاره، عاشقانه به دوست داشتنش ادامه میداد. میدونست که حتی اگه در اون لحظه میان بازوهاش قرار نداشت و حتی لمسش هم نمیکرد باز هم به داشتن اون احساسات ادامه میداد.
आप पढ़ रहे हैं
BLUE AND GREY | VKOOK
फैनफिक्शनخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...