Chapter Seventeen

537 111 8
                                    

صدای برخورد قطرات باران روی چتر مشکی رنگی که اون‌ها رو در بر گرفته بود، در کنار صدای قدم‌هاشون، تنها چیزی بود که درون گوش‌های اون دو می‌پیچید.

درون خیابانی که زمینش به آب نشسته، در سکوتی که بینشون رو پر کرده بود قدم برمی‌داشتن؛ به طوری که انگار سکوت میانشون تنها چیزی بود که راجع بهش هیچ شکایتی نداشتن.

مردبزرگ‌تر که دسته‌ی چتر رو بین انگشت‌هاش نگه داشته بود، به یک باره با احساس کردن قفل شدن انگشت‌های آزادش، درست بین انگشت‌های پسر کوچیک‌تر، نگاهش رو از مسیر مقابلش گرفت و به نیم‌رخ اون، که حالا لبخند-

کوچیکی رو میشد کنج لب‌هاش دید دوخت.

نامحسوس نفس عمیقی کشید تا واکنش احتمالیش رو مهار کنه. لب‌هاش رو تر کرد و سعی کرد لحظه‌ای راجع به حرف‌های اون روز دوستش فکر کنه؛

شاید دادن شانس دوباره‌ای به خودش و اون پسر عاشق، میتونست همه چیز رو حداقل برای چند ساعتی که پیش رو داشتن بهتر کنه؛ بنابراین بازدمش رو به آرامی رها کرد و انگشت‌های قفل شده‌اش رو بین انگشت‌های پسر فشرد.

جیمین به سرعت سرش رو به سمت اون برگردوند، با نگاهی متعجب اول به چهره‌ی اون که نمیشد به درستی چیزی رو ازش خوند خیره شد و بعد، به دست‌هاشون که حالا بین یک دیگه قفل شده بودن چشم دوخت.

ناباورانه لبخندی زد، لب‌هاش رو تر کرد و با نگاه شیرینی به نیم‌رخ مردی که می‌پرستید خیره شد.

گاهی اوقات فکر میکرد احساسی که داره نمیتونه بیشتر از اون بشه؛ احساس میکرد اون حس سنگینی که با فکر کردن به اون مرد درون قلبش می‌پیچید و باعثِ به تپش افتادنش میشد، دیگه قرار نیست بیشتر از اون بشه؛ اما هر بار که به اون نگاه میکرد، انگار دوباره و دوباره عاشقش میشد.

- به چی نگاه میکنی بچه؟

با شنیدن صدای هوسوک که به نظر میرسید اون رو به دام انداخته، به خودش اومد خجالت‌زده نگاهش رو از چهره‌ی اون گرفت،

- هیچی...

به آرامی زمزمه کرد و لب‌هاش رو به دندون گرفت.

- باید باور کنم بالاخره خجالت کشیدی؟

هوسوک گفت و یک تای ابروش رو بالا برد؛ همونطور که دسته‌ی چتر رو بین انگشت‌هاش می‌فشرد، به نیم‌رخ پسر خیره شد.

- خجالت نکشیدم!

- چرا کشیدی، دارم سرخی گونه‌هاتو می‌بینم.

مو بلوند سرش رو به سمت اون برگردوند، نگاهش رو به چشم‌های کشیده‌ی مرد گره زد و گفت:

- بخاطر سرمای هواست، نه چیز دیگه‌ای.

- مطمئنی؟ شاید هم بخاطر اینه که دستت توی دستمه!

پسر در جواب ابروهاش رو بالا انداخت، لب زیرینش رو به دندون گرفت و انگشت‌هاش رو از قفل دست مرد بیرون کشید.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now