رسیدن رایحهی آرامشبخشی به مشامش بود که باعث شد نگاهش رو از قاب عکسهایی که به دیوار آویز شده بودن بگیره و اون رو به زنی که داشت بهش نزدیک میشد بده.
مارگارت با لبخندی به سمت اون رفت و اشارهای به مبلمان کوچک و سادهای که میان نشیمن جای گرفته بود کرد:
- یکم بشینیم؟
- البته،
جونگکوک با لبخند کمرنگی سر تکون داد، به سمت زن حرکت کرد و سینیای که در دست داشت رو از اون گرفت،
- بذارید کمکتون کنم.
- اوه، خیلی شیرینی.
مارگارت با نگاه شیفتهای که مرد رو یاد دوست پسرش مینداخت به اون خیره شد و جونگکوک شرمزده خندهای کرد.
اون دو بالاخره روی کاناپههای درون نشیمن جای گرفتن، مرد سینی رو روی میز قهوهی کوچک مقابلشون گذاشت و به فنجانهای سنتیای که درون اون جای گرفته بودن چشم دوخت.
- امیدوارم مشکلی با چای انگلیسی نداشته باشی،
زن فنجان خودش رو برداشت و جرعهای از نوشیدنی داغی که با شیر تازه ترکیب شده بود نوشید،
- خودم عادت به خوردن اون همراه با صبحونهام دارم، ولی مطمئن نبودم تو دوستش داشته باشی یا نه... چیز شیرینی باهاش میل داری؟یجونگکوک به سرعت سر تکون داد، فنجان خودش رو به آرامی برداشت، اون رو مقابل بینیش گرفت و با استشمام رایحهی مطبوعی که ازش ساطع میشد لبخند مودبانهی دیگهای زد،
- بوی فوقالعادهای داره، ممنونم.
زن که گونههاش رنگ خشنودی به خودشون گرفته بودن با دست تکون دادنی تعریف اون رو رد کرد،
- شیرین، مودب و دلربا؛ باید زودتر از اینها به سلیقهی اِمی اعتماد میکردم.
جونگکوک که با شنیدن اون اسم غریبه گیج شده بود، از پشت فنجانش ابرویی بالا برد و به آرامی اون رو پایین آورد.
- اِمی...؟
زن که به همون سرعت نوشیدنیش رو تمام کرده بود، فنجانش رو پایین گذاشت و انگار که کار اشتباهی کرده باشه، یکی از دستهاش رو روی صورتش گذاشت،
- خدای من-
خندهی بانمکی که از سینهاش خارج شد و ردیف دندونهاش، دوباره مرد رو به یاد دوست پسرش انداختن،
- فراموش کرده بودم که دربارهی اون اسم با هیچکس حرف نمیزنه.
لبهای مارگارت با ناراحتی کمرنگی به پایین آویخته شدن و شونهای بالا انداخت،
- وقتی بچه بود مشکلی با اینطور صدا شده شدنش نداشت، اما الان کافیه این کار رو کنم تا با نگاه پدرش بهم خیره بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...