در تمام مدتی که درون ماشین کنار یکدیگه نشسته بودن، تا زمانی که به اون کافهی خیابانی که نزدیک به خیابان آکسفورد بود برسن، هیچ حرفی میانشون رد و بدل نشده بود.
نه مومشکی دهانی برای گفتن کلمهای باز کرده بود و نه مرد بزرگتر اجازهی بیان افکارش رو به زبانش داده بود.
- جونگکوک؟
یونگی بعد از دادن سفارششون به گارسون، رو به مردجوان که نگاه مغمومش رو به فضای خلوت و نسبتا قدیمی کافه بخشیده بود گفت و با تر کردن لبهاش، ادامه داد:
- سرتو بیار بالا ببینم.
جونگکوک با فرو بردن آب دهانش، لب زیرینش رو گزید و نگاه دل مردش رو به چشمهای مرد مقابلش داد.
درحالی که پوستههای کنار ناخنهاش رو جدا میکرد و باعث سوزش اون ناحیه میشد، با صدایی که به زحمت به گوش میرسید جواب داد:
- بله؟
مرد بزرگتر با دیدن نگاه بیروح جونگکوک آهی با کلافگی کشید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ بکنه،
- هیچ میدونی چیکار کردی؟
مردجوان با شنیدن اون جمله، تنها پلکی زد و بدون اینکه جملهای بگه، سرش رو به طرفین تکون داد تا بتونه به چیزی که یونگی برای گفتن داشت گوش بده.
- میدونی کیو به حریم شخصی خودتون راه دادی؟
لب گزید و این بار کمی به سمت مومشکی خم شد، دستهاش-
رو روی میز درون هم قفل کرد و با لحن آرامتری ادامه داد:
- ایان رو وارد حریم شخصی خودت و تهیونگ کردی.
- میشه واضحتر صحبت کنید؟ واقعا خستهتر و درموندهتر از چیزیم که خودم بخوام حدس بزنم.
جونگکوک با صدای ضعیفی زمزمه کرد و پلکهای خستهاش رو لحظهای روی هم بست.
مرد بزرگتر بازدمش رو به آرامی آزاد کرد و با دادن نگاهش به خیایان و ماشین و رهگذرانی که زیر چترهای رنگا رنگشون مسیر مقابلشون رو میگذروندن، به صدای باران اجازه داد میان جملاتی که به زبان میاره درون گوشهاش بپیچه.
- به الان نگاه نکن که تهیونگ اطرافش آدما و دوستای زیادی-
داره... یه زمانی بود که جز من هیچکسی رو نداشت بخاطر یه سری حرفهای چرت و پرت و مزخرف اون حرومزاده.
با رسیدن سفارشاتشون وقفهای بین توضیحاتش ایجاد شد.
فنجون قهوهی تلخ و سادهی جونگکوک رو مقابلش قرار داد و به اون که حالا اخمهای عمیقی روی پیشانیش به چشم میخورد نگاه کرد.
جرعهای از شیرقهوهی خودش رو نوشید و زمانی که سنگینی نگاه مومشکی رو روی خودش احساس کرد، محتویات درون دهانش رو فرو برد.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...