بروملی؛
منطقهای از لندن که حالا قرار بود قسمتی از اون، توسط ثانیههای دو نفرهی اونها رنگ گرفته و پر بشه.
با صدای قفل در واحد رو به روشون، این بار حتی شوکهتر از پیش نگاه متعجبش رو به موبلوند داد.
جیمین که با لبخندی اطمینان بخش قفل در رو باز کرده بود، اون رو هل داد و با دادن نگاهش به مرد کناریش، اشارهای به فضای داخل خونه کرد.
هوسوک مردد نگاهش رو میان چشمهای جیمین و خونهای که حالا آزادانه حق ورود بهش رو داشت گردوند. در نهایت با اصرار معشوقهاش پاهاش رو درون راهروی اون گذاشت و به دنبالش صدای قدم جیمین رو شنید.
در به آرامی بسته و نفس مرد بزرگتر درون سینه حبس شد. جیمین به دنبال اون چند قدم برداشت و با قرار دادن دستش روی کتف مرد، به صورتش خیره شد:
- برای چی استرس داری؟ اینجا رو ببین. اینجا خونهی ماست هوسوک.
به دنبال حرفش تنها قدمی به جلو برداشت و مقابل چشمهای مضطرب مرد، دستهاش رو باز کرد و درحالی که به جای جای سالن اصلی نگاه میکرد، میانش به آرامی چرخید:
- دیگه نیازی نیست توی خوابگاه بمونی، نیازی نیست تموم حقوقت رو برای اجاره کردن یک واحد پس انداز بکنی... از حالا به بعد قراره اینجا باهم زندگی کنیم.
با حفظ کردن لبخندش قدمهاش رو به اون رسوند، دستش رو میان انگشتهای خودش گرفت و درحالی که اون رو وادار میکرد تا وارد سالن اصلی بشه، دستش رو به دنبال خودش کشید:
- به اثاثیههای خونه توجه نکن، خودم ترجیح دادم یک واحد مبله بگیرم... فعلا برای اینکه کنار هم بمونیم و وقتمون رو صرف خرید پر کردن خونه نکنیم اینطور میمونه.
مرد بزرگتر که حالا داشت با به آرامی با اضطرابی که درونش احساس میکرد کنار میاومد، نفسی گرفت و متقابل دست موبلوند رو میان دستش فشرد.
لبخند محو و مضطربی زد و با گردوندن نگاه مرددش درون فضای سالن، بالاخره صحبت کرد:
- ا-اما، باید حتما خیلی گرون بوده باشه.
هوسوک که باز هم اون احساسات تاریک درونش درحال دربر گرفتن افکارش بودن چندین بار پلکی زد و بالاخره نگاهش رو به جیمین بخشید، آب دهانش رو فرو برد و با صدای ضعیفی لب زد:
- پدر و مادرت چی؟ نپرسیدن برای چی خونه گرفتی و دیگه نمیخوای پیششون بمونی؟
جیمین که متوجه حالت غیر طبیعی مرد شده بود، مضطرب لبخندی زد و با فشردن دست اون، محتاطانه بهش خیره شد و سعی کرد جملات درستی رو برای بیان کردن انتخاب کنه:
- خودت هم میدونی هوسوک، خانوادهی من با من هیچ کاری ندارن، انگار که بود و نبود من براشون فرقی نداشته- باشه... تنها چیزی که ازم میخوان اینه که براشون دردسری درست نکنم تا مجبور باشن بخاطر من از وقتشون بزنن. برای اینکه تا حد امکان منو از سر راهشون بردارن تقریبا هرکاری برای دَک کردنم انجام میدن... اینکه بخوام جدا ازشون زندگی کنم برای اونها هم بهتره. خودت میدونی که اونها اگر هیچوقت مجبور نبودن من رو به دنیا نمیاوردن.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...