دستی که طرههای بلندش رو به پشت گوشش هدایت کرده بود، حالا بین گودی گردنش احساس میشد. پوست لطیف و گرم انگشتهای کشیدهی مرد به آرومی سرمای اون ناحیه رو از بین میبرد و باعث میشد که چیزی درون قفسهی سینهاش به تپش بیافته.
شدت بالا رفتن ضربان قلبش رو به وضوح احساس میکرد؛ فاصلهی کمی که بین جسمهاشون به وجود اومده بود، باعث میشد مومشکی اینبار با دقت بیشتری به رگههای طلایی و عسلی رنگ درون چشمهای کشیدهی مرد مقابلش توجه کنه، گرمای تنش رو از اون فاصله احساس کنه و لبخند پر مهر اون رو عمیقتر ببینه.
تیلههای شبرنگ و درشتش، با احساسات ناخوانایی که درون اونها به چشم میخورد، به چهرهی آروم مرد خیره شده بودن.
احساسات مختلفی به دلش چنگ میانداختن که جونگکوک قادر به تفکیک و فهمیدن اونها نبود، نمیدونست باید چه کاری انجام بده و همین موضوع ذهنش رو آشفتهتر از قبل میکرد.
خودش هم به درستی نمیدونست که چه چیزی میخواست؛ اینکه در فضای تاریک اتاقش تنها بنشینه و عذاب وجدانی که حالا بیشتر از قبل گریبانگرش شده بود رو تحمل کنه، یا به آغوش آرامشی که تهیونگ اون رو بهش دعوت کرده بود بره؟
سردرگمی تمام وجودش رو احاطه کرده بود، احساس میکرد تنها به تلنگری احتیاج داره تا بتونه اون رو متوجه اطرافش کنه...
و همین اتفاق هم افتاد!
هرچند کوچیک؛ اما انگشتهایی که کف دست سردش رو بین خودشون اسیر کردن، باعثِ بیرون اومدن مومشکی از خلسهی نچندان دلچسب شدن.
جونگکوک با احساس کردن انگشتهای تهیونگ درست روی سطح کف دستش، به خودش اومد.
با بهت اول به دست لطیف و گرم مرد که دستش رو بین خودش گرفته بود، و بعد به لبخند عمیق و خالصانهی اون چشم دوخت، ناخودآگاه اخمی رو ابروهاش شکل گرفت-
و بیتوجه به لمسهای مرد، سرش رو به طرفین تکون داد خودش رو عقب کشید.
- ب-باشه... تو برو من هم الان میام.
مردبزرگتر که متوجه رفتار نامعمول اون شد، لبخند کوتاهی زد و سرش رو به علامت تایید تکون داد؛ با نگاهی که به فضای اطراف انداخت، سعی کرد جوِ به وجود اومده رو از بین ببره تا جونگکوک به دلیل این موضوع ازش فاصله نگیره.
برای اون عجیب بود که چرا مومشکی به کوچکترین حرف و لمسهاش واکنشی به این شدت نشون میده، هدف تهیونگ از این نزدیکی تنها به یک دلیل بود؛
که بتونه اون رو از اون حصاری که به دور خودش کشیده بیرون بکشه و سعی کنه در التیام بخشیدن به دردهاش کمک کنه.
همونطور که غرق در افکارش بود، قدمهای بلند و کشیدهاش رو به سمت در اتاق کشید و جونگکوک رو تنها گذاشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
أنت تقرأ
BLUE AND GREY | VKOOK
قصص الهواةخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...