شاید از زمانی که پا به شهر خاکستری لندن گذاشته بود، صبح هرروزش رو توسط ملودی گوشنواز ویالنی که مرد آشنایی اون رو مینواخت، شروع میکرد و رخت سفید خواب رو از روش کنار میکشید.
و اون صبح، درست به همون شکل شروع شد.
مومشکی اینبار با شنیدن ملودیای که کاملا با قبل متفاوت بود، پلکهاش رو از روی هم فاصله داد و به خورشیدی که جای خودش رو میان آسمان پیدا کرده بود، اجازهی تابیدن به روی صورتش رو داد.
تهیونگ؛
باز هم اون بود که داشت به زیباترین روش ممکن تارهای-
نازک و پراحساس ویالن رو با انگشتهای کشیدهاش نوازش میکرد و به صدا درمیآورد.
با لبخندی که به ندرت روی لبهاش جا خوش میکرد، محلفهی سفید رنگش رو کنار زد و با بلند شدن از روی تخت، مقابل آینهی کشیده و بلند کنج اتاقش ایستاد.
چهرهی خوابآلود و چشمهای ورم کرده از خوابش رو از نظر گذروند و آهی کشید.
ملودی همچنان درحال نواختن بود و جونگکوک همزمان با گوش سپردن به نوتهای اون، کش دور مچش رو به روی انگشتهاش آورد و همونطور که موهای شب رنگش رو جمع میکرد، به دور اون تارها انداخت.
دستی به سرش کشید تا از صاف بودن اونها مطمئن بشه و بعد قبل از اینکه قدمهاش رو به سمت در اتاق بکشه، برای آخرین بار خودش رو داخل آینه چک کرد.
حالا که میان سالن نشیمن ایستاده بود، ملودی واضحتر به گوش میرسید؛ قامت مردی که درهای تراس رو باز گذاشته و به باد سرد اجازهی ورود به فضای داخل رو داده بود تا به شعلههای گرم شومینه برخورد کنه و اونها رو نوازش بده، مقابل چشمهاش نمایان شد.
بدنش در اون پیرهن مشکی رنگ و شلواری که درست به همون رنگ در تن داشت، به لرز خفیفی افتاد و مردجوان سعی کرد توسط بغل گرفتن بازوهای خودش، تنش رو گرم کنه و در همون حال به تهیونگ که از حضور اون مطلع نشده بود، چشم بدوزه.
درست مثل همیشه لباس پوشیده بود؛ پیرهن سفید رنگی همراه با شلوار پارچهای طوسی که به تن داشت، درست به شباهت همیشه بود.
موهای عسلی رنگ و روشنش که در مقابل تابش نور خورشیدی که در میان ابرهای خاکستری قرار داشت به زحمت خودش رو نمایان میکرد، میدرخشیدن و نوازش میشدن.
دستهای کشیدهاش که درحال نواختن ویالن بودن، به ماهری همیشه به نظر میرسیدن و جونگکوک تمام اینها رو در اون چند دقیقهای که پشت اون ایستاده بود، متوجه شد.
پلکهایی که در لحظات پایانی ملودی ویالن روی هم بسته شده بودن، به محض قطع شدن از هم فاصله گرفتن و تونستن تهیونگی رو که به آرامی آرشهی میان انگشتهاش رو پایین میاره نگاه کنن.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
आप पढ़ रहे हैं
BLUE AND GREY | VKOOK
फैनफिक्शनخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...