Chapter Forty-Five

656 100 1
                                    

با تشکری که زیر لب از فروشنده‌ی پشت باجه بلیط فروشی کرد، از مقابل پیشخوان کنار رفت. هیجانزده بلیط‌های درون دستش رو فشرد و به باد سردی که درحال وزیدن بود و موهای روشنش رو به حرکت درمیاورد، بی اعتنایی کرد.

موبایلش رو از جیب پالتوش بیرون کشید و با چک کردن ساعت که یک بعد از ظهر رو نشون میدادن، شماره‌ی محبوبش رو برای تماس لمس کرد.

طولی نکشید که بعد از شنیدن چندین بوق متعدد تونست صدای دلنشین اون رو از پشت موبایلش بشنوه:

"جانم؟"

- سلام عزیزم، همه چیز خوبه؟

تهیونگ با هیجانی که همزمان از خوشحالی و اضطراب درونش جریان داشت، از مومشکی پرسید و دوباره طولانی نکشید که صدای اون درون گوشش پیچید:

"آره، سر کلاس اول حاضر شدم و برای مرخصی هم اقدام کردم؛ چون آخر ترمه خیلی سخت راضی شدن اما در نهایت تونستم سه روز رو بگیرم. تو چی؟ با هیونگ در مورد سفرمون حرف زدی؟"

مرد بزرگ‌تر که گلوی خشک شده‌اش رو تر کرد و با یادآوری ملاقاتی که با برادرش داشت، بازدمش رو درون هوای سرد آزاد کرد و جواب داد:

- آره، صحبت کردم. اون هم با دادن مرخصی مشکلی نداشت،

بار دیگه‌ای نگاهش رو به بلیط‌های قطار میان انگشت‌های یخ زده از سرماش داد و لب زد:

- بلیط‌ها رو هم گرفتم، ساعت راه افتادن قطار برای شش عصر همین امروزه، بخاطر بارندگی تا دو روز آینده قطاری نداشتن و این آخریشه که به بورتون میره. تو کارهات تموم شده که بیام دنبالت عزیزم؟

صدای خنده‌ی آرام مرد جوان‌تر حتی از پشت تلفن‌ هم به زیبایی همیشه بود. مومشکی بعد از چند لحظه مکث و چک کردن ساعت و فهمیدن اینکه کلاس‌های اون روزش که یکی بیشتر نبود، به پایان رسیده، دوباره صدای دلنشینش رو نصیب تهیونگ کرد:

"نیازی نیست بنزین رو حروم کنی، خودم با تاکسی برمیگردم؛ تو فقط کمی زودتر برو خونه و اگه میتونی سر راه یکم برای سفر خرید کن-

- چه لزومی داره وقتی خودم میتونم بیام دنبالت و باهمدیگه خرید کنیم، تنهایی انجامش بدم؟ دانشگاه بمون خودم میام دنبالت.

مرد بزرگ‌تر با لحنی بامزه گفت و دوباره باعث بلند شدن خنده‌های مومشکی شد:

- باشه باشه... منتظرتم.

جونگکوک به آرامی زمزمه کرد و موعسلی بعد از خداحافطی که با لحن آرامی از اون کرد، به تماسشون پایان داد.

بار دیگه‌ای به اسم مقصدی که روی بلیط‌هاشون نوشته شده بود نگاهی انداخت و با نفس بریده‌ای که کشید، سعی کرد نسبت به اضطرابی که به وجودش چنگ میزد بی اعتنایی کنه.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now