از زمانی که مرد پا به اونجا گذاشته بود، مومشکی هیچ جوابی به سوالاتش نداده بود؛ مرد جوان و غم زده تنها با جملات و جوابهای زیادی که درون ذهنش داشت، سکوت کرده بود و به بارانی که همچنان قطراتش رو به زمین سرد شهر و مردمان که از روزگار سخت دلگیر بودن میبخشید، چشم دوخته بود.
بخار گرم قهوهای که تلخی اون بیشباهت به کام زندگیش نبود درون ماگی که میان انگشتهای کشیدهاش شکل گرفته بود، خودنمایی میکرد و حواس مرد مقابلش رو لحظهای از پر حرفیهاش رها میساخت.
- نمیخوای چیزی بگی؟
مومشکی با پرسیده شدن اون سوال برای چندمین بار در اون دقایق، آهی کشید و ماگش رو روی میز کوچیک کنار تختش قرار داد.
دستی به طرههای مشکی بلندش که به دور کش محکمی جمع شده بودن کشید و لحظهای صورتش رو توسط انگشتهای بلندش پنهان کرد.
- نمیدونم دقیقا چی باید بگم.
- میتونی با گفتن اینکه چرا تو هتلی و چرا این ساعت تصمیم گرفتی باهام تماس بگیری شروع کنی.
مرد مقابلش با کنجکاوی گفت و نگاهش رو روی اون متمرکز کرد.
جونگکوک با دم عمیقی که گرفت، بالاخره انگشتهای کشیدهاش رو از مقابل چشمهاش کنار زد و روی طول بینیش قرار داد.
بدون اینکه نگاهش رو به چشمهای منتظر دوستش بده، به پنجرهی نسبتا بزرگ درون اتاق خیره شد و همراه با گذر قطرات باران، جواب داد:
- دلیل موندنم داخل هتل چیز خاصی نیست، فقط تصمیم گرفتم یک مدتی تنها بمونم ایان.
مرد موهای روشنش رو همراه با نیشخندی که به تمسخر زد، بالا داد و همونطور که ابرویی بالا میانداخت، گفت:
- اگه تصمیم گرفتی تنها بمونی پس چرا بهم گفتی بیام؟
جونگکوک تنها در جواب سکوت کرد، پلکهاش رو روی هم گذاشت و با کلافگی بازدمش رو رها کرد.
ایان با دیدن سکوتی که از جانب اون نصیبش شد، ابرویی بالا انداخت و با لحن پیشینش ادامه داد:
- زود باش جونگکوک، من میدونم یه چیزی شده که ازم-
خواستی بیام؛ آدمها وقتی نیاز به تنهایی داشته باشن فقط تنهایی وقت میگذرونن، نه اینکه خونهاشون رو ترک کنن.
- فقط خواستم اینجا باشی که احساس بیکسی نکنم، تنهایی با بیکسی خیلی فرق داره.
مرد با گرفتن اون جواب، بالاخره سکوت کرد.
نگاهش رو درست مثل اون به بارانی که بیوقفه میبارید داد و با کلافگی آهی کشید.
- میدونستم آخرش اینطوری میشه.
مومشکی با شنیدن اون جمله، اخمی روی ابروهای کم پشتش نشوند و سرش رو به سمت اون برگردوند.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...