Chapter Three

946 153 10
                                    




با ایستادن ماشین بعد از مسیر تقریبا طولانی‌ای که طی کرده بودن، تهیونگ اشاره‌ای به تابلوی قرمز رنگی که روی دیوار جا گرفته بود، کرد و گفت:

- به بلومزبری خوش اومدی! میتونی پیاده بشی، تا آپارتمان من خیلی کم مونده... بقیه‌اش رو پیاده میریم؛ باید یک کمی هم با اینجا آشنات کنم.

جونگکوک سری تکون داد و بدون لحظه‌ای مکث از ماشین پیاده شد.

با وجود هوای تقریبا آفتابی و نور خورشیدی که میان آسمان خودش رو نشون میداد، دیگه نیازی به استفاده از چتر نداشت؛


پس اون رو داخل ماشین گذاشت و ازش فاصله گرفت.

اولین چیزی که به محض پیاده شدن و دم عمیقی که گرفت توجهش رو به خودش جلب کرد، عطر گل‌های مرواریدی بودن که به راحتی با رنگ روشن سفیدی که داشتن، بین فضای سبز بلوار و پیاده روها قابل دیدن بودن. عطر شیرین و خنک اون‌ها با بوی بارانی که تا چند دقیقه قبل درحال باریدن بود، ترکیب شده بود و حالا بیشتر زیر بینیش میپیچید و روحش رو نوازش میکرد.

از حس کردن عطر خوش‌بوی اون گل‌ها لبخند محوی روی لب‌های کوچیکش شکل گرفت و به منحنی زیبای صورتش، احساس بیشتری هدیه کرد.

چندین بار نفس عمیق کشید تا بتونه هوای پاک شهر رو بهتر احساس کنه و بعد، با تیله‌های کنجکاوی که به زحمت از زیر-

طره‌های بلند و مشکی رنگش مشخص بود، نگاهی به خیابان و کوچه‌های اطراف انداخت؛

به راحتی میشد مغازه‌های کوچیک و بزرگ کتابفروشی رو جای جای اون خیابان دید، ساختمان‌هایی با معماری معاصر که قدمت چندین ساله داشتن توجه هرشخصی رو به خودش جلب میکرد و برجک‌های نسبتا کوتاهی که روی بنای ساختمان‌ها قرار داشت، فضای خیابان رو زیباتر جلوه میداد.

- از این‌طرف جونگکوک.

با شنیدن صدای تهیونگ، دست از بررسی فضای خیابان برداشت و به دنبال اون به راه افتاد. کنار مرد قرار گرفت و درحالی که دست‌هاش رو درون جیب اورکتش فرو برده بود، شونه به شونه‌ی اون قدم‌های آرومی برداشت.

تهیونگ بدون اینکه سرش رو به سمت مومشکی برگردونه، نیمه نگاهی به اون انداخت و به آرومی گفت:

- بلومزبری...

جونگکوک که به سنگ‌فرش‌های پیاده رو خیره شده بود، با صدای مرد کناریش سرش رو بالا آورد و منتظر ادامه‌ی حرف اون شد.

مردبزرگتر نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- منطقه‌ی بلومزبری خیلی محله‌ی بزرگی نیست؛ اما برای من خیلی مهم و دوست داشتنیه... تو فصل پاییز ماشین‌های کمتری از اینجا رد میشن و وقتی زمستون از راه میرسه، کمتر کسی صدای ماشین و وسایل‌های نقلیه رو میشنوه...

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now