قدمهای محکم و تندی که روی چالههای پر از آب خیابان آکسفورد با بیقراری برداشته میشد، بیشترین صدایی بود که گوشهای خودش رو پر میکرد.
نفسهای عمیقی که میکشید و سعی میکرد حجم بیشتری از هوای مرطوب رو به داخل ریههاش بفرسته، به سختی به قدمهاش توان میبخشید و پسر این رو میدونست که قوای جسمیش رو به تضعیفه.
اما اهمیتی نمیداد و به قدمهای سریعی که برمیداشت، سرعت بیشتری بخشید و بیتوجه به قطراتی که موهای بلوند و لباسهای سنگینش رو خیس کرده بودن، به راهش ادامه داد.
بین مسیری که طی میکرد، ناخواسته به چندین عابر پیاده برخورد کرد؛ اما پسر هولتر از چیزی بود که مثل همیشه بایسته و از تک تک اونها عذرخواهی کنه.
در نهایت بعد از گذشت دقایق طاقت فرسایی که تمام طول خیابان رو به قصد رسیدن به مکان همیشگیش دوییده بود، تونست به اونجا برسه و بدون اتلاف وقت وارد بشه.
همونطور که مردمکهای بیقرار و دلتنگش رو میان فضای کافه میچرخوند و به دنبال باریستای موردعلاقهاش میگشت، به سمت نزدیکترین میز به بار کافه رفت و پشت اون جا گرفت.
نفسهای عمیقی که میکشید، به خس خس افتاده بودن و باعث به سرفه افتادن موبلوند شدن؛ سرفههای آرومی که صدای اونها برای گوشهای مردِ پشت بار بیش از حد آشنا بودن.
هوسوک با شنیدن سرفههای آشنایی لحظهای مکث کرد؛ گلاسی که مشغول خشک کردن اون بود رو روی میز مقابلش گذاشت و با چشمهای کنجکاوی از پشت میز به دنبال صاحب صدا گشت.
تنها برخورد نگاه سرد باریستا به چشمهای دلتنگ پسر موبلوند کافی بود تا تماس چشمیشون توسط مرد قطع بشه.
چند روزی میشد که اثری از اون پسر نبود، نه به دانشگاه میاومد و نه به کافهی هوسوک سری میزد؛ همین موضوع باعث شده بود که مرد بزرگتر راجع به دلیل نبود پسر کمی کنجکاو بشه.
پس زمانی که فیش سفارش میز اون پسر، روی اپن بار قرار گرفت، به سرعت اون رو برداشت و مشغول آماده کردن قهوهی همیشگی جیمین شد.
طبق معمول کمی شیر گرم به محتوای درون فنجونش اضافه کرد و زمانی که خواست از شکر برای شیرینی طعمش استفاده کنه، لحظهای مکث کرد.
اون پسر بهش گفته بود که شیرینی شکر توی قهوه رو به طعمهای ساده ترجیح میده و از مرد خواسته بود که همیشه شکر اضافه توی قهوهاش حل کنه.
مردد نگاهش رو میان شیشهی شکر و چهرهی پسر که به منظرهی خارجی کافه خیره شده بود گردوند و سرانجام، با آه کلافهای که کشید، مقدار زیادی از شکر رو درون فنجون ریخت.
قاشق سرامیکی کوچیکی رو کنار فنجونش قرار داد و با گذاشتن شکلاتهای موردعلاقهی جیمین، پیشنهاد وِیتر رو برای بردن سفارش پسر رد کرد و خودش اون رو به میز جیمین رسوند.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...