Chapter Eighteen

521 116 2
                                    


تپش‌های ناآروم قبلش با ورود به خونه و نبودن هم‌خونه‌اش، به حالت نرمال برگشت. نفس عمیقی کشید و درحالی که با آسودگی خاطر پلک‌هاش رو روی هم میگذاشت، کلید رو از قفلی در بیرون کشید و اون رو پشت سرش بست.

باز هم بوی سیگار زیر بینیش پیچید و سینه‌اش از دود اون ماده، پر شد؛ ماده‌ای که حالا مدتی میشد که به لطف شخصی که همراهش زندگی میکرد، برای مرد به اذیت کنندگی گذشته نبود.

با بی‌حوصلگی قدم‌هاش رو به سمت سالن نشیمن کشید.

آشفتگی از چهره‌ی بی‌حالش کاملا مشخص بود و تهیونگ-

حتی نمیتونست تلاشی برای برطرف کردن اون بکنه.

گودی زیر چشم‌هاش و رنگ پریدگی صورتش، به وضوح میتونست گویای این باشه که مرد شب خوبی رو پشت سر نگذاشته.

تمام شب گذشته غرق در افکارش بود؛ افکاری که تصویر مرد مومشکی رو مقابل پرده‌ی چشم‌هاش تدایی میکردن.

به این فکر میکرد که دیگه نمیتونست مثل قبل خودش رو با اینکه اون دوست و یا حتی هم‌خونه‌اشه توجیح کنه؛ پس در این صورت باید چطور رفتارهاش رو کنترل میکرد؟ یا حتی نگاهش که بعد از رو به رو شدن با حقیقت درون قلبش فرق کرده بود رو، چطور میتونست عادی جلوه بده؟

یا باید با عذاب وجدان قلبش چی‌کار میکرد...؟

احساس بدی داشت؛ احساسی که شاید عامل اصلی کلافگیش بود.

اگه جونگکوک از احساسش چیزی میفهمید چه اتفاقی میفتاد؟ ازش متنفر میشد و ترکش میکرد؟

نمیدونست، هیچ چیزی نمیدونست؛ تنها چیزی که احساس میکرد این بود که اگر این اتفاق می‌افتاد... خودش رو می‌باخت.

با سینه‌ای که از احساسات مختلفی پر شده بود، نفس لرزانی کشید و با چشم‌های بی‌قرار به جاسیگاری پری که روی میز قرار داشت، نگاه کرد.

قلبش لحظه‌ای به درد اومد. تعداد فیلترهای درون جاسیگاری زیاد به‌نظر میرسیدن؛ طوری که انگار مومشکی شب گذشته خودش رو درون دود اون ماده غرق کرده بود.

طبق شناختی که از اون داشت، میدونست که حداکثر در روز بیشتر از پنج نخ سیگار مصرف نمیکنه... شاید شب گذشته برای هردوی اون‌ها خوب پیش نرفته بود.

با تصور واقعیت داشتن این موضوع لب گزید؛ به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن ظروف دست نخورده و غذایی که از شب گذشته همچنان روی کانتر بود، به راحتی تونست حدس بزنه که چه اتفاقی افتاده.

- انگار نه انگار که بهش گفته بودم نگرانم نکن و حتما شامت رو بخور...

زیر لب با خودش زمزمه کرد و بعد کتش رو از تنش بیرون کشید؛ به سمت یخچال رفت و درش رو باز کرد، با نگاهی که به محتویات درون اون انداخت، چند قلم از مواد غذایی رو جدا کرد و به سمت کانتر رفت.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now