Chapter Forty-Four

664 100 8
                                    

لندن در سردترین ماه سال قرار داشت. زمستان کاملا درون شهر رخنه کرده و سرماش رو به مردمانش بخشیده بود.

قطعا در اون زمان از سال و آب و هوای سردی که جریان داشت، کمتر کسی به سفر رفتن فکر میکرد و تصمیم انجام این کار رو میگرفت؛ اما برای مردی که سعی داشت این بار پا روی ترس و واهمه‌های گذشته‌ی تلخش بگذاره، انجام اون کار خیلی غیر طبیعی به نظر نمیرسید.

و به همین دلیل بود که جونگکوک بعد از دور همی کوچیکی که با خانواده‌ی مین داشتن و تقریبا نیمه شب به خونه برگشته بودن، تصمیم گرفت از فرصت نهایت استفاده رو بکنه.

ماگ مشکی رنگش رو که از شیر گرمی توسط تهیونگ پر شده بود، میان دستش جا به جا کرد و به مرد بزرگ‌تر که مشغول تمیز کردن ساز فندقی رنگش بود، خیره شد.

تارهای موی عسل رنگ و روشن اون که با ظرافت و زیبایی روی چشم‌هاش ریخته شده بودن و به نیم رخ نفس گیر و جذاب مرد زیبایی بیشتری رو هدیه میکردن، باعث حبس شدن نفس مومشکی شد.

انگار که زیباترین چیزی که درون زندگیش دیده باشه رو ستایش میکرد، قدمی به اون نزدیک شد و از تراسی که منظره‌ی شهر رو به چشم‌های بیننده‌اش هدیه میکرد، فاصله گرفت.

کنارش روی کاناپه جای گرفت و ماگش رو که محتویات درونش رو تا نصفه نوشیده بود، روی میز مقابلشون گذاشت.

نگاهی به ساعت که یک نیمه شب رو نشون میداد انداخت و دوباره چشم‌هاش روی تهیونگ چرخیدن.

- اگه انقدر دیر نبود بهت میگفتم برام ویالون بزنی.

تهیونگ با لبخند کوچیکی که زد، در همون حالتی که سرش همچنان رو به پایین بود، نگاهش رو به مومشکی داد و بالاخره دستمال و سازش رو کنار گذاشت.

کاملا به سمت مردجوان‌تر برگشت و نگاهش رو درون چهره‌ی آرام و پر از سکون اون گردوند.

- خودم بهت یاد میدم، دیگه اون موقع مجبور نیستی برای گوش دادن به صداش منتظر من بمونی.

مومشکی به شیرینی لبخندی زد و به خیره شدن درون تیله‌های روشن مردش ادامه داد.

دست‌هاش رو درون هم قفل کرد و لب زد:

- فکر نمیکنم استعدادش رو داشته باشم.

- دیوونه شدی؟

مردبزرگ‌تر با اوقات تلخی نالید و دست‌هاش رو به سمت انگشت‌های کشیده و قفل شده‌ی معشوقش برد و اون‌ها رو میان مشت‌های خودش گرفت:

- چیزی نیستش تو توش بهترین نباشی.

- چی مثلا؟

تهیونگ فشاری به انگشت‌های اون میان مشت‌های خودش وارد کرد و جواب داد:

- توی دوست داشتنی بودن، خوشگل بودن... مال من بودن و خیلی چیزهای دیگه.

مومشکی که قلبش با گرفتن اون جواب صادقانه گرم شده بود،

BLUE AND GREY | VKOOKNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ