Chapter Fifteen

595 112 1
                                    

برخلاف محیط پر ازدحام لندن که حتی در اون ساعت شب، ذره‌ای از تراکم جمعیت کاهش نیافته بود، صدای قدم‌های اون دو و صحبت‌های کوتاهی که میانشون برقرار میشد، تنها چیزی بود که میهمان ذهن خالیشون بود.

عطر خاک مرطوب، گیاهان آب‌یاری شده توسط باران ساعتی پیش و رایحه‌ی ادکلن مردی که درست کنارش اون رو در قدم زدن همراهی میکرد، تمام وجودش رو پر کرده بود... انگار عطری که از جانب مرد ساطع میشد، رایحه‌ی گل‌های مرواریدی رو به همراه داشت؛ چیزی که مومشکی بی‌نهایت بهش علاقه‌مند بود.

- سردت که نیست؟

مردبزرگ‌تر به آرامی پرسید و باعثِ خارج شدن اون از درون افکارش شد. جونگکوک بدون چرخوندن سرش به طرف اون سرش رو به نشان تکذیب تکون داد و گفت:

- نه... خوبم.

محتاطانه سرش رو بلند کرد و درحالی که به نیم‌رخ مرد کنارش خیره میشد، پرسید:

- چطور؟ نکنه تو سردته؟

تهیونگ با لبخند مغرورانه‌ای و درحالی که یک تای ابروش رو بالا می‌انداخت نگاه نافذش رو به مردمک­های اون دوخت و جواب داد:

- اگه این بهونه‌ای میشه تا به نوشیدن یه قهوه‌ی گرم دعوتت کنم، شاید سردم باشه؟

مردجوان‌تر درجواب اون پیشنهاد غیر مستقیم، تک خنده‌ای کرد، پاکت سیگار تازه‌ای که گرفته بود رو جیب کتش بیرون کشید، یک نخ از درون اون خارج کرد و میان لب‌هاش قرار داد؛ با زیپوی مخصوصش اون رو روشن کرد و بعد از پک عمیقی که بهش زد، رو به مرد کناریش گفت:

- فقط میتونستی بهم بگی دلت میخواد باهام قهوه بخوری!

- اگه مستقیم بهت میگفتم گوش‌هات سرخ میشد!

- چی!؟

جونگکوک با تعجب پرسید و درحالی که دود باقی مانده‌ی درون سینه‌اش رو همراه با سرفه‌های متعددی بیرون میفرستاد، در اون نقطه ایستاد و به خنده‌ی شیطنت آمیز موعسلی چشم دوخت،

- مگه دروغ میگم؟ گوش‌هات قرمز میشه، درست مثل دماغت.

فاصله‌ی بینشون رو توسط قدمی که برداشت از بین برد، بازوش رو به دور کتف مومشکی انداخت و درحالی که اون رو به خودش نزدیک‌تر میکرد، ادامه داد،

- فکر کنم نقطه ضعفت رو پیدا کردم جئون.

انگشت‌هاش رو به سمت لاله‌ی گوش مرد برد، بدون توجه به واکنش احتمالی اون و عابرهای پیاده‌ای که از کنارشون-

میگذشتن، قسمتی از گوشش رو به نرمی لمس کرد،

- هربار که بخوای دروغ بگی، چیزی رو مخفی و یا احساس و هیجاناتی رو تجربه کنی، یه قسمت از بدنت سرخ میشه.

جونگکوک که تا اون لحظه سکوت کرده بود، تک سرفه‌ای کرد و به صورت اون که حالا در فاصله‌ی نزدیکی با خودش قرار داشت، چشم دوخت.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now