با کمک تهیونگ، بالاخره درب ورودی رو باز کرد و وارد خونه شد. کیسههایی که بین انگشتهاش گرفته بود رو روی نقطهای که ایستاده بود رها کرد و به سمت مردبزرگتر برگشت تا به اون کمک کنه.
کیسههای سنگین توی دست اون رو بین دستهای خودش گرفت و بعد از برداشتن خریدهای دیگه، اونها رو به داخل سالن اصلی برد.
تهیونگ وسایل جدید اتاق همخونهاش که به نظر میرسید زودتر از اونها به خونه رسیده رو وارد راهرو کرد و بعد از گذشت چند دقیقه، بالاخره درب رو بست.
جونگکوک با حالت معذبی، گوشهی سالن قرار گرفته بود و با چشمهای کنجکاوش، از زیر تارهای بلندش حرکات مرد مقابلش رو دنبال میکرد؛
نمیدونست دقیقا باید چه کاری انجام بده و برای انجام هر حرکتی که بهنظرش میاومد، تردید داشت.
مردد به کیسههای مقابلش چشم دوخت و زمانی که خواست اونها رو بین انگشتهاش بگیره، تهیونگ اون رو متوقف کرد،
- لازم نیست اونها رو برداری، خودم باید برشون دارم، تو میتونی وسایل خودت رو ببری توی اتاق؟
مرد سری به علامت تایید تکون داد و به سمت راهرو رفت، تهیونگ از کنارش رد شد و لبخند نرمی به روی اون زد، اما جونگکوک سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به سرعت وسایلش رو به دست بگیره و به زحمت اونها رو به اتاقش ببره.
با ایجاد کمترین صدای ممکن، قفسه و تکههای رگال رو روی میز گذاشت و اونها رو با یک حرکت بلند کرد.
وزن کم اونها باعث شد مومشکی به راحتی اونها رو تا اتاق جدیدش حمل کنه و درون فضای اونجا قرارشون بده.
با قرار گرفتن پایههای میز روی سطح سنگی زمین، بند انگشتهاش رو از دور اون رها کرد و به سمت یقهی اورکتش برد، با آهی که از سر خستگی ناشات میگرفت، اون رو از تنش بیرون کشید و روی تخت انداخت.
انگشتهاش رو میان طرههاش فرو برد و سعی کرد اونها رو به سمت عقب هدایت کنه، اما با فرو ریختن دستهای از تارهای مشکیش، دوباره آهی کشید و به سمت کیفش رفت.
زیپش رو باز کرد و دستهاش رو داخل کیف برد، با برخورد کردن سر انگشتهاش به جسمی که دنبالش بود، اون رو گرفت و ازش خارج کرد.
کش موی باریکی رو بین مچش انداخت، به سمت آینهای که روی کمد قرار گرفته بود رفت و مقابل اون ایستاد؛ با تیلههای براقش چهرهی خودش رو از نظر گذروند، با تردید دستهاش رو به سمت موهای بلندش برد، اونها رو یک دسته کرد و کش رو به دور اونها انداخت.
حالا که صورتش خالی از وجود هر تار مویی بود، تیلههای مشکی و براقش بیشتر از قبل خودشون رو نشون میدادن و چهرهی آرومش حالا زیباتر بهنظر میرسید.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...