Chapter Thirty

649 119 5
                                    


چشم‌هاش قادر به دیدن جایی جز چشم‌های خیس از اشک مرد مقابلش نبود، گوش‌هاش هیچ صدایی رو به جز نفس‌های بریده‌ای که اون میکشید نمیشنید و ذهنش... به غیر از تحلیل کردن صحبت‌های مرد توانایی انجام کار دیگه‌ای رو نداشت.

جونگکوک احساس میکرد برای چند ثانیه توی دنیایی که فقط متعلق به تهیونگ بود گیر افتاده، هیچ راهی برای فرار ازش نیست و به خیره شدن به چشم‌های مضطرب و خیس اون محکومه.

تهیونگ اون رو دوست داشت!

برای یک لحظه تمامی صحنه‌هایی که اون مرد درشون به اون توجه نشون داده، محبت کرده و گاه و بی‌گاه میان کلمات پنهانی علاقه‌ی خودش رو بیان کرده، مقابل پرده‌ی چشم‌هاش که لبریز از اشک بودن، تداعی شد.

پلاکی که هدیه‌ی سال نوش بود به کندی مقابل چشم‌هاش گهواره‌وار تکون میخورد و جمله‌ی پایانی تهیونگ رو درون گوش‌هاش تکرار میکرد،

"اینکه میگن هر آغازی یک پایانی داره دروغ محضه، دوست داشتن تو هیچ پایانی نداره... دوستت دارم ماه من."

نمیدونست واقعا اینطور بود یا فقط به نظر میرسید، اما همزمان با حرکت گرنبند مقابل چشم‌هاش، حتی پلک‌های لرزونی که تهیونگ روی هم میزد هم به آرامی حرکت اون بود.

حرکت نوازشگرانه‌ی انگشت‌ شست اون‌ رو هنوز هم روی گونه و زیر چشم‌هاش احساس میکرد؛

گرم بود، گرم و لطیف و پر از احساس.

سرگیجه‌ی خفیفی رو احساس میکرد، شقیقه‌هاش نبض میزدن، لب‌هاش خشک شده و پلک‌هاش سنگین شده بودن.

و این دقیقا چیزی بود که باعث شد تا تهیونگ دوباره در اون شب و لحظه به حرف بیاد،

- جونگکوک...

با صدا شدن دوباره‌اش توسط اون از خلاء‌ایی که درش گیر افتاده بود، بالاخره رهایی پیدا کرد و به خودش اومد.

چهره‌ی نگران و مضطرب تهیونگ حالا در اون فاصله‌ی کم، واضح‌تر به نظر میرسید، اخم ناشی از اضطراب و غم روی ابروهاش به راحتی مشخص بود و لب‌هایی که مدام گزیده میشدن حالا داشتن رو به کبودی میرفتن.

- حالت خوبه؟ رنگت پریده سرنه...

باز هم سکوت رو جوابگوی سوال تهیونگ کرد.

شوکه بود و ترسیده، نگران بود و غمگین؛

انگار که زبان و ذهنش حتی برای بیان کلمه‌ای باهاش همکاری نمیکردن و فقط درگیر عواطفی بودن که به لطف اتفاقات گذشته، دوباره حساس‌تر از قبل شده بودن.

با متوقف شدن نوازش گونه‌اش، بالاخره لب‌هاش رو دستپاچه تر کرد و همزمان نفس بریده‌ای کشید.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now