Chapter Fifty

714 106 11
                                    

فضای درون اتاق توسط شب خواب زرد رنگی روشن‌ کمی پیدا کرده بود، بخاری کوچیکی که کنج دیوار قرار داشت از احساس سرما تا حدی جلوگیری میکرد و البته که با وجود نزدیکی بدن‌هاشون، سرما آخرین چیزی بود که احساس میشد.

تهیونگ ساق دستش رو از زیر گردن مومشکی رد کرد و درحالی که مردجوان‌تر با زمزمه نامفهومی سرش رو روی بازوی اون قرار میداد، خودش رو به سینه‌اش نزدیک برد.

مردبزرگ‌تر لبخندی زد و با گذاشتن بوسه‌ای روی موهای مشکی رنگ جونگکوک، انگشت‌هاش رو درون اونها فرو برد.

عمیق عطرش رو نفس کشید و در همون حین زمزمه کرد:

- میدونستی تو اولین کسی هستی که به عنوان معشوقه‌ی من پا توی این خونه و این اتاق میذاره؟

جونگکوک لحظه‌ای مکث کرد، نمیدونست متعجبه یا خوشحال، اما لبخندی که روی لب‌هاش نقش بسته بود، طوری بنظر نمیرسید که از شنیدن اون جمله ناراضی باشه.

سرش رو کمی بالا تر برد و از اون فاصله‌ی کم به چشم‌های خشان مرد خیره شد:

- یعنی... هیچکس دیگه قبل از من وارد اینجا نشده؟

- هیچوقت هیچکس رو انقدر نخواسته بودم که بخوام اون رو وارد زندگیم کنم. تو اولین کسی هستی که اینجایی و بهت قول میدم که آخرینش هم باشی.

مومشکی با خجالت خندید و با پایین بردن سرش، چونه‌اش توسط مرد گرفته شد و دوباره باعث شد تا سرش رو بالا ببره:

- چرا نمیذاری خنده‌هات رو ببینم؟

جونگکوک با شنیدن اون جمله، نگاهش رو درون چشم‌های عسلی مرد گردوند و با گزیدن لب زیرینش، جواب داد:

- فقط عادت ندارم-

- خودم عادتت میدم... از حالا به بعد هر موقع که میخندی باید به من نگاه کنی؛ مگه تو نمیدونی من برای دیدن همین لبخندت روی لب‌هات چه چیزهایی رو گذروندم و پشت سر گذاشتم؟

مومشکی پلکی زد و با سکوتی که‌ کرد، آب دهانش رو فرو برد.

نفس لرزانی کشید و با لبخند کوتاهی سرش رو به تایید تکون داد.

تهیونگ لبخند محوی زد و در مقابل با بوسه‌ای که روی لب‌های مومشکی نشوند، صحبتشون رو به پایان رسوند.

احتمالا اون تخت کوچیک تک نفره برای دو نفر خیلی راحت بنظر نمیرسید؛ اما تا وقتی که هر دو درون آغوش هم جای گرفته بودن و به ریتم نفس و ضربان قلب یک‌دیگه گوش میدادن، چیز دیگه‌ای اهمیت نداشت.

هر دو به شدت خسته بودن و چشم‌ها و ذهنشون به استراحت نیاز داشت و به همین دلیل هم بود که هردو بدون اینکه متوجه بشن، ذهنشون خاموش و پلک‌هاشون تاریک شد.

***

صبح روز بعد گرم‌تر از پیش بود. آفتاب به زیبایی درون آسمان میدرخشید و با گرمایی که از خودش ساطع میکرد، به آرامی برخی از برف‌های بورتون رو ذوب میکرد. صدای آسیاب آبی کنار محوطه، موتور آب و زنی که صدای آواز خوندنش از طبقه‌ی پایین به گوش میرسید، باعث باز شدن پلک‌های مومشکی شد.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now