هوای اون روز با توجه به اینکه فصل رو به رنگهای روشن بهاری میرفت، همچنان ابری و بارانی بود.
قطرات سرد و ریز و درشت باران مقابل چشمهای اونها از روی شیشه به آرامی سر میخوردن و صدایی که گوشهای هردوشون رو پر میکرد، برف پاک کنی بود که هر چند ثانیه یک بار شیشهی مقابل ماشین رو پاک و شفاف میکرد.
جونگکوک سعی داشت ذهنش رو با توجه به مشغلههایی که اون رو درگیر کرده بودن خالی کنه، اما این روزها که راجع به آیندشون فکر میکرد، نمیتونست اضطراب درون وجودش رو خاموش کنه؛ و این شامل کوچیک و کم اهمیتترین موارد هم میشد،
- تهیونگ؟
مومشکی درحالی که بالاخره نگاهش رو از خیابان مقابلش میگرفت لب زد و این صدای گرم تهیونگ بود که ثانیهای بعد، گوشهاش رو پر کرد،
- جان تهیونگ؟
مرد جوان نگاهش رو به نیم رخ اون که در کنارش نشسته
و درون اون پالتوی کرمی رنگ زیباتر از همیشه جلوه میکرد داد و بعداز کمی مکث لب زد:
- راجع به پیشنهاد کار هیونگ...
با رسیدن به چراغ قرمز و ایستادن ماشین، آهی کشید و ادامه داد:
- حس میکنم برای جواب دادن بهش آماده نیستم.
تهیونگ که حالا کامل به سمت اون برگشته بود، با لبخند اطمینان بخشی دستش رو به سمت انگشتهای معشوقش برد و با گرفتن اونها میان دست خودش، با دلگرمی جواب داد:
- ما که الان برای صحبت راجع به این موضوع پیششون نمیریم عزیزم، اون هم تو رو درک میکنه میدونی؟ لازم نیست به همین زودی بهش جواب بدی تا زمانی که از تصمیمت مطمئن نیستی. نه من و نه هیونگ، هیچکدوم نمیخوایم تو رو مجبور به انجام کاری کنیم.
مومشکی که حالا کمی احساس بهتری نسبت به پیش داشت، با لبخندی محوی دست مرد رو بوسید و تهیونگ درست قبل از اینکه با سبز شدن چراغ راهنما ماشین رو به حرکت دربیاره و دست جونگکوک رو رها بکنه، اون رو به سمت لبهاش برد و با گذاشتن بوسهای روی دستش، اون رو رها کرد.
چیزی تا رسیدنشون به مقصد نمونده بود؛ اما همون مدت زمان کم هم ذهن مومشکی همچنان توسط اضطراب پر بود. نمیدونست چرا، اما احساس و دلشورهی بدی رو درونش حس میکرد، انگار که قرار بود اتفاق ناخوشایندی براشون رخ بده و مردجوان، اون رو از همین الان احساس میکرد...
***
با پارک شدن ماشین درست مقابل خونهی برادرش، کیف دستیش رو از صندلی پشت برداشت و با پیاده شدن از ماشین همراه با معشوقش، اون رو قفل کرد.
باد سردی که درحال وزیدن بود موهای هردوی اونها رو به حرکت درآورد و باعث شد طرههای مشکی رنگ جونگکوک که دوباره رو به بلندی میرفتن، مقابل چشمهاش فرو بریزن.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...