Chapter Sixteen

570 108 2
                                    

کافه‌ در اون روزهای اوایل دسامبر، کمی خلوت‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود. سرمای زمستان به آرامی به پیشواز مردم لندن میرفت و آسمان رو از سوز خودش پر میکرد. گاهی قطرات باران توسط سردی هوا یخ میزدن و به شکل دانه‌های برف، بر سر مردم شهر می‌نشستن؛ سرمایی که بارمنِ پشت اون کانتر، به خوبی می‌تونست حسش کنه.

- تو آسمونا سیر میکنی جانگ؟

مرد مقابلش به آرامی گفت و باعث پاره شدن رشته‌ی افکار هوسوک شد.

بارمن با تکان دادن سرش به طرفین سعی کرد خودش بیاد، دستی به پیشبند مشکی رنگش کشید و به خشک کردن گلاس‌های مقابلش ادامه داد،

- اینجا سقف داره... چجوری میتونم تو آسمونا سیر کنم؟

- منظورم آسمون بالا سرمون نیست، آسمون قلبته...

هوسوک با نگاه نافذی به چشم‌های اون خیره شد، پایه‌ی گلاس رو روی کانتر گذاشت و روی صندلی پشتش نشست،

- نمیدونم لئون... جیمین...

با کلافگی هوفه‌ای کشید و نگاهش رو به سمت رهگذران سرگردان بیرون کافه، که یکی بعد از دیگری از مقابل اونجا میگذشتن هدایت ‌کرد،

- دست خودم نیست؛ یه چیزی از درون اذیتم میکنه... انگار که نمیتونم بهش اعتماد کنم...

- این حرفو نزن هوسوک،

لئون با خونسردی زمزمه کرد، صندلی پشت بار رو بیرون کشید و روی اون جای گرفت،

- نمیبینی؟ اون دوست داره... باور کن هیچ احمقی دلش نمیخواد تمام مدت ادای یه عاشق رو دربیاره و آخرش بخواد از اعتماد تو سو استفاده کنه.

- مشکل همینجاست لئون؛ من آدمی نیستم که کسی بتونه عاشقش باشه... اینه که باعث میشه شک کنم.

- به چی شک کنی؟

- به اینکه... نکنه یک روزی، درست زمانی که من وابسته‌ی بودنش شدم، تنهام بذاره و بره؟

مرد در جواب اون پوزخندی زد، سرش رو به تاسف تکون داد و گفت،

- حواست هست هوسوک؟ ما داریم درمورد جیمین صحبت میکنیم! نه یه آدم دیگه.

- اونم همینه، اونم مثل تمام آدم‌های دیگه میتونه بی‌رحم باشه... خسته‌ام، از اعتماد و ضربه‌هایی که خوردم خسته‌ام؛ نمیخوام بیشتر از این به خودم ظلم کنم... بذار یک بار هم من آدم بده‌ی داستان باشم... مگه چی میشه؟

- پس تکلیف قلب اون چی میشه؟ مگه قبولش نکردی؟ قلب اون بازیچه‌ی دست تو نیست هوسوک! نمیتونی تنها-

امیدش که خود لعنتی­ای رو ازش بگیری... ندیدیش؟ از وقتی قبولش کردی چشم‌هاش چقدر فرق کرده؟ لبخندهاش چقدر شیرین‌تر و عمیق‌تر شده؟ چقدر حالش بهتره و خوشحال‌تر بنظر میرسه؟ انقدر آزارش نده... اون تنها اشتباهش این بود که عاشق تو شد... عاشق تویی که هیچی از عشق نمیفهمی!

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now