کافه در اون روزهای اوایل دسامبر، کمی خلوتتر از هر زمان دیگهای بود. سرمای زمستان به آرامی به پیشواز مردم لندن میرفت و آسمان رو از سوز خودش پر میکرد. گاهی قطرات باران توسط سردی هوا یخ میزدن و به شکل دانههای برف، بر سر مردم شهر مینشستن؛ سرمایی که بارمنِ پشت اون کانتر، به خوبی میتونست حسش کنه.
- تو آسمونا سیر میکنی جانگ؟
مرد مقابلش به آرامی گفت و باعث پاره شدن رشتهی افکار هوسوک شد.
بارمن با تکان دادن سرش به طرفین سعی کرد خودش بیاد، دستی به پیشبند مشکی رنگش کشید و به خشک کردن گلاسهای مقابلش ادامه داد،
- اینجا سقف داره... چجوری میتونم تو آسمونا سیر کنم؟
- منظورم آسمون بالا سرمون نیست، آسمون قلبته...
هوسوک با نگاه نافذی به چشمهای اون خیره شد، پایهی گلاس رو روی کانتر گذاشت و روی صندلی پشتش نشست،
- نمیدونم لئون... جیمین...
با کلافگی هوفهای کشید و نگاهش رو به سمت رهگذران سرگردان بیرون کافه، که یکی بعد از دیگری از مقابل اونجا میگذشتن هدایت کرد،
- دست خودم نیست؛ یه چیزی از درون اذیتم میکنه... انگار که نمیتونم بهش اعتماد کنم...
- این حرفو نزن هوسوک،
لئون با خونسردی زمزمه کرد، صندلی پشت بار رو بیرون کشید و روی اون جای گرفت،
- نمیبینی؟ اون دوست داره... باور کن هیچ احمقی دلش نمیخواد تمام مدت ادای یه عاشق رو دربیاره و آخرش بخواد از اعتماد تو سو استفاده کنه.
- مشکل همینجاست لئون؛ من آدمی نیستم که کسی بتونه عاشقش باشه... اینه که باعث میشه شک کنم.
- به چی شک کنی؟
- به اینکه... نکنه یک روزی، درست زمانی که من وابستهی بودنش شدم، تنهام بذاره و بره؟
مرد در جواب اون پوزخندی زد، سرش رو به تاسف تکون داد و گفت،
- حواست هست هوسوک؟ ما داریم درمورد جیمین صحبت میکنیم! نه یه آدم دیگه.
- اونم همینه، اونم مثل تمام آدمهای دیگه میتونه بیرحم باشه... خستهام، از اعتماد و ضربههایی که خوردم خستهام؛ نمیخوام بیشتر از این به خودم ظلم کنم... بذار یک بار هم من آدم بدهی داستان باشم... مگه چی میشه؟
- پس تکلیف قلب اون چی میشه؟ مگه قبولش نکردی؟ قلب اون بازیچهی دست تو نیست هوسوک! نمیتونی تنها-
امیدش که خود لعنتیای رو ازش بگیری... ندیدیش؟ از وقتی قبولش کردی چشمهاش چقدر فرق کرده؟ لبخندهاش چقدر شیرینتر و عمیقتر شده؟ چقدر حالش بهتره و خوشحالتر بنظر میرسه؟ انقدر آزارش نده... اون تنها اشتباهش این بود که عاشق تو شد... عاشق تویی که هیچی از عشق نمیفهمی!
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...